برای دایناسور، که در تاریکی شب، بی‌جان و ناامید، نای برداشتن قدم بعدی را نداشت

فردا خورشید طلوع خواهد کرد جانِ من. وقتی همه خسته در تاریکی چشم بسته‌اند، خورشید از دل تاریکی می‌تابد. پس چشم‌هایت به چه دردی می‌خورد؟ نگاه کن و بیاموز. این قلبت اگر مامن سبزی و مهربانی نباشد، اگر جنگل امید نباشد، پس جای چیست؟ 

تو تنهای تنهایی جان من و این‌جا هیچ پنجره‌ای نیست، جز یکی، که خودِ تویی. پس خستگی و ناامیدی بی‌امان امروزت را پس بزن. این حال سوسک له‌ شده‌ی بی جان را کنار بگذار و با لبخندت بتاب و این پنجره را منتظر نگذار. 

از طرفِ شانه‌ی محکم، مهربان و قابل اعتمادت؛ دایناسور         

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان