تصمیم درست

خسته نوشت:

نمیدونم دو روزی رو که گذشت چطور باید توصیف کنم؛ سخت، جالب یا هیجان انگیز... میشه گفت یه تجربه نو؛ تو این دو روز برای اولین بار تو زندگیم مسئول فروش موادغذایی یه غرفه تو یه پارک بودم و البته، تو تهیه اون غذاها هم کمک کردم. درسته که نصف درآمد حاصل شده حق مسلم من بود اما خب، من تنها برای کمک کردن اونجا بودم و از نظر مالی چیزی دست منو نگرفت، ولی نمیشه از تجربه ای که به دست آوردم و چیزهای جدیدی که یاد گرفتم هم چشم پوشی کرد، اونم برای منی که خانواده ام اجازه کارهایی مثل فروشندگی و... رو بهم نمیده. 

تو این دو روز، چیزی که زیاد دیدم، مردم معمولی بود. درسته، شاید این اتفاق به حساب نیاد، اما اتفاق بود. برای من برخورد با ادم هایی که سادگی شفافی توی رفتارها و شوخی های معمولیشون بود، اتفاق بود، شاید یک معجزه درجه ی سه. بعضی ها حتی روز دوم خیلی آشناطور دوباره اومده بودن و سلام میکردن، لبخند میزدن و دست میدادن و اینجا اشاره ی مخصوصی دارم به پیرزنی که تو کارگاه های ژله و میوه آرایی و شیرینی پزی شرکت میکرد و برای کلاس ها نام نویسی کرد :) و میدونی؟ شاید یکی از لذت ها، تماشا کردن آدم ها موقع یادگرفتن چیزیه، مخصوصا اون موقع که کمی از زبونشون بیرونه :)

در این مدت فهمیدم من به هیچ عنوان به درد این کارها نمیخورم و باید جایی باشم که بتونم بی دریغ مهربونی کنم. دیدن بچه ها و مردمی که شرایط مالی خوبی ندارن و در حالی که خیلی معمولی جلوی غذاها ایستادن، قیمت میپرسن و با خودشون حساب کتاب میکنن که میتونن چیزی بخرن یا نه، کار من نیست. بچه هایی که نگاهشون روی غذاها میموند و مادر پدری که به وضوح دیدم، حتی اگر دو دوتاهاشون چهارتا نبود، غذای کوچیک و مورد پسند فرزندشون رو میخریدن. تنها کاری که از دستم براومد این بود که به بعضی هاشون یه خوراکی بیشتر بدم، به بعضی کمی قیمت پایین تری بدم و به بعضی ها هم هیچ، شاید حتی در حق بعضی ها هم ظلم کرده باشم و کمی با بی حواسیم گرون تر حساب کردم. اما چیزی که میون تمام این ها فکرم رو مشغول کرد یا شاید بیشتر مشغول کرد، بچه ای با تیشرت قرمز بود که دستش اومد جلو و تو شلوغی چیزی برداشت و رفت؛ به وضوح دیدمش، موهای لخت روی پیشانیش، دستش، چهره اش و نگاهی که به من بود تا وقتی حواسم نیست کارش رو بکنه. اون لحظه گفتم اشکالی نداره، بچه پول خرید چیز به این کوچکی رو نداره و ظاهرش هم این موضوع رو تایید میکرد، پس با آگاهی کامل و در صورتی که میتونستم مانع شم، سکوت کردم.  درست چند دقیقه بعد چیزی از ذهنم گذشت که کارم رو تایید نمیکرد، اگه این کار من تاثیر منفی روی این بچه داشته باشه و مزه اون غذا اون قدری بره زیر دندون هاش که بازم دستش میون جمعیت ها بچرخه و پول یا غذایی برداره چی؟ من به خوبی میدونم که هر رفتار کوچیک ما توی آینده ی بچه ها تاثیرگذاره. دو روی یه سکه؛ حالا نمیدونم اگه دستشو میگرفتم یا با کمی سرو صدا جلوشو میگرفتم بهتر بود یا این که سکوت کردم و اجازه دادم بفهمه این طوری هم میشه به خواسته اش برسه؟ هنوز هم نمیدونم. گاهی درست تصمیم گرفتن همین قدر سخت و لحظه ایه...


+  مطمئنا تو این روزها بودن آدم هایی که از بقیه سواستفاده کنن، روابط بازی ها، بی احترامی ها و... مثل همه مواقع دیگه که میشه دیدشون  اما،  ترجیح  میدم  بیشتر حواسم  به چیزهایی باشه که توی پست نوشتم. هر چند که این ها هم در جای خودشون تفکربرانگیزن.

دامنِ گلدار
۰۴ مرداد ۲۰:۳۶
یک بار فکر میکنم از زندگی‌نامه‌ خانم توران میرهادی شنیدم که رابطه‌اش با بچه‌ها چطور بوده، مثلا بچه‌ای که پاک‌کن دیگران رو برمیداشته و ایشون فهمیده چون تکرار میشده ولی بالاخره با زبان خوش و جایی در خلوت با بچه صحبت کرده (نمیدونم لینک روزنامه یا سایت بود یا فیلم مستند، مضمونش رو گفتم). 
به نظرم قبل از هرچیز (یعنی اصلاح اینطور رفتارها)، باید اعتماد بین شما و کودک بدست بیاد. بعد براساس اعتماد میشه اثر مثبت گذاشت. واضحه که اعتماد باید عمیق و پایدار باشه و نه برای فریب :)

فکر کنم در اون شرایط کار درستی کردین، چون سر و صدا و آبروریزی ممکنه بچه‌ رو حتی آشوبگرتر و عکس‌العملها رو هیجانی‌تر هم کنه. اگر برخورد بیشتری داشتین، میشد کاری کرد. اگر همین یک بار باشه، میشه گذشت.
پاسخ :
ممنون از اطلاعات خوبی که دادین :)
حرف درستیه، باید ارتباط و بعد اعتماد ایجاد بشه.

آره، شاید تو اون شرایط کار درستی کردم. میتونم بگم  واقعا امیدوارم این طور بوده باشه و تاثیر منفی نذاشته باشم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان