همین

یه موش سفید که بهش میگن "رت" توی مطبخه. آروم رفتم نگاهش کردم. با راحتی و تنبل گونه خودشو رها کرده و خوابیده. نمیدونه امشب آخرین شبیه که زنده است. روزهای اول که استاد میگفت "حیوون رو میارید و تشریحش میکنیم، بعد میذاریم تو آبجوش، این قدر میجوشه تا گوشتش از استخونش جدا بشه" من خنده ام میگرفت. چه جور میشه یه موجود زنده رو کشت و تشریح کرد و تیکه تیکه؟ خنده ام میگرفت از این همه بی رحمی بی ملاحظه. از این خنده ها که دست آدم نیست. از این خنده ها که بعد از خراب کاری کردن هام میاد سراغم. جلسه ی پیش از استاد پرسیدم چند نمره است؟ گفت ده نمره. به ده نمره فکر کردم. به بی رحمی فکر کردم. هر بار تو کلاس هم این حرف ها رو گفتم. استاد با حالتی که معلومه از من و حرف هام خوشش نمیاد میگه "همینه". به "همین" فکر کردم.

 بابا منو نگاه میکنه و برای تسلی خاطرم میگه همه این ها بخاطر پیشرفت علمه. میون حرف هاش میگه اشرف مخلوقات. بهش میگم اینا هم موجود زنده ان، مثل ما. حرف هاشو اصلاح میکنم که این موش ها و سایر موجودات با شرایط مشابه، برای پیشرفت علم قربانی میشن. 

 وقتی منو و موش با هم وارد خونه شدیم، بهش با لبخند گفتم سلام، اما دیدم همه چیز مضحکه، گفتم متاسفم و دیگه هیچ حرفی نزدم. همون جا دم در گذاشتمش زمین و نگاهش کردم، با دقت؛ به دست هاش، به حالتش وقتی رو سر خودش دست میکشید، وقتی بو میکشید. یه حس کنجکاوی لذت بخش و حس خوب حضور یه موجود زنده کنارم تو وجودم پرسه میزد، اما این حس ها دوومی نداشت و نداره، چون به ثانیه ای یادم میاد فردا ساعت دوازده این قفس خالی میشه.

 ناراحتم. نمیدونم دقیقا برای چی.

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان