به خودت برگرد

روستا همون جاییه که باعث میشه تو بیشتر حس کنی و بیشتر لمس کنی. این جا حس لمس آب با وقتی توی آپارتمانی متفاوته. نگاهت، آرامشت متفاوته. اینجا حتی ظرف شویی و سینک نداره و تو باید به ساده ترین و ابتدایی ترین شکل ممکن ظرف ها رو بشوری. اینجا حتی حس لمس ظرف های کثیف با شهر کلی فرق داره. زندگی، زندگی تره. مکث داره. باید نگاه کنی، لمس کنی، حس کنی. همه چیز در دسترس نیست، فراهم نیست. اینجا آب مایه ی حیاته یه شعار نیست. قشنگه... این تفاوت زندگی اینجا و شهر باعث میشه یه چیزهایی رو فراموش نکنی و درنگ کنی. اینجا بودن خستگی داره. دست خودت نیست و ساعت نه و ده دیگه توانی برای بیدار موندن نداری؛ خبری هم از تلویزیون نیست که وقتت رو تلف کنی. دست خودت نیست و صبح زود بیدار میشی. خود به خود نظم وارد زندگیت میشه. اما در کنار تمام این ها، یه ایرادی به این شکل از زندگی وارد هست؛ این قدر درگیر فراهم کردن احتیاجات روزمره و اولیه ای وقتی برات نمیمونه. البته شاید این وجه اشتراکش با زندگی شهری ما هم باشه، با این تفاوت که تعریف یه آدم روستایی از احتیاجات روزمره با تعریف یه آدم که توی شهر زندگی میکنه متفاوته.

میدونی؟ روستا رو باید دوست داشت؛ به خاطر سکوت و آرامش منحصر به فردش. به خاطر درخت ها و سایه اشون، به خاطر کوه ها و جوی آبش. بخاطر باد خنکی که میوزه و باعث رقص خیره کننده ی درخت ها میشه. روستا رو باید دوست داشت، به خاطر آسمونش. به خاطر امشب؛ امشب که من روی پله ها نشسته بودم، ماه بالای سر آبادی بود و باد از میون تمام درخت های روستا میگذشت تا میرسید به من و من دلتنگ شدم. شاید دلتنگ خودم...


+ هر روز یه پست

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان