.

دست‌های مرا دیده‌ای؟ دست‌های من بوی ماهی‌های را مرده را می‌دهند. گندیده‌اند. ندیدیشان؟ چه بهتر. مگر دیدن داشتند. جای آنها در سیاهچال‌های لباسم است. بگذار در سیاهی جیب‌هایم سقوط کنند. هیس... هوا این روزها چطور است؟ من هم این روزها ندیدمشان. دست‌هایم را می‌گویم. دلم برایشان تنگ شده. هیس... بهار هم تمام شده، خبر داری؟ این بهار هیچ شکل بهار نبود. فقط پر بود از پروانه‌هایی که از ما فرار می‌کردند، نه؟ دل، دل است دیگر. فقط دلتنگی سرش می‌شود. گوشت را بیاور، دست هایم آنقدر سقوط کرده‌اند، دیگر پیدایشان نمی‌کنم، گم شده‌اند؛ تو ندیدیشان؟

 حالا حتی نمی‌توانم اشک‌هایم را پاک کنم. اشک‌ها می‌غلتند روی گونه‌ام و دیگر هرگز ناپدید نمی‌شوند. اشکی که پاک نشود، برای همیشه می‌ماند. اشک نامیرا توی گونه‌ات فرو‌می‌رود و غم جوانه میزند. غم بزرگ می‌شود. کسی چه ‌می‌فهمد یک مزرعه‌ی  غم‌گردان روی گونه‌هایت یعنی چه؟ آن‌ها، آن آدم‌ها، دست دارند. چند نفر را دیده‌ای وفتی راه می‌روند بوی ماهی‌ مرده بدهند؟ 

تو باشی، دلت برای دست‌هایت تنگ نمی‌شود؟ می‌‌دانم، بود و نبود دست‌های گندیده با هم فرقی ندارد. 

ŇãşíМ ĶĥăŅŭМ
۰۱ تیر ۰۰:۰۶
:(
پاسخ :
#هعی...



+ :)
حورا رضایی
۰۸ تیر ۲۳:۵۰
بلاریب تا حالا این رو بهت نگفتم؛ ولی بدان و آگاه باش از معدود بلاگرهایی هستی که نوشته‌هاش بهم انگیزه‌ی نوشتن می‌ده.
پاسخ :
:)) ممنون. خوشحالم که این طوریه.
این کامنت تو هم به من انگیزه داد... :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان