زن بودن رو یا به دوش میکشیم یا داریم بالا میاریم

خسته ام. حدود دو ماه دیگه تازه 22 سالگیم تموم میشه و من خسته ام. از زن بودنم خسته ام. از زن دیده شدنم خسته ام. این که حتی با یه پیرهن و شلوار حین و موهای باز بتونم روی چمن های سبز دراز بکشم برام حسرته، به کنار... درد این جاست که حالام ول نمیکنید. مگه این حجاب لعنتی ای که باید باشه و شروع گند زدن به زندگی معموبی ماست واسه این نیست که از دست مردها راحت باشیم. هر چند که قبول ندارم، هر چند که اشتباهه، ولی مگه همینو نمیگید؟ پس چرا هم حجاب داریم و هم راحت نیستیم؟ چقدر دیگه باید ادامه داشته باشه این اذیت شدن ها؟ اون پیرمرد لعنتی ای که زمستون پارسال وقتی داشت از کنارم رد میشد و دستم لمس کرد و چیزی گفت رو هنوز یادمه حتی رنگ لباسمم یادمه. یادمه این قدر سریع عکس العمل نشون دادم که شالم افتاد. یادمه پسر پشت سریمون به جای من که فقط یه کلمه گفته بودم فحش بارون کرده بود طرف رو. یادمه چه حسی داشت چون اون حس از اون به بعد با منه. هر وقت از کنار مردی میگذرم، مخصوصا پیرمرد ها این حس حمله میکنه به من. تو ذهنم با سریع ترین سرعت به واکنش های احتمالی فکر میکنم، که اگه موقع گذشتن لمسم کرد، کدوم واکنش بهتریه. جالب اینه که دوستمم که همراهم بود این ترس رو داره. وقتی از کنار کسی میگذریم، دستش میاد رو پهلوم و فشار دستشو حس میکنم. این همه حس بد بخاطر چی؟ فقط بخاطر لمس شدن دستم و نه چیزی بیشتر از این. امروز که رفتم مغازه ی حاجی، حاجی لپمو کشید! نه مثل یه پدربزرگ، لپمو مثل یه "مرد" کشید. گفت هر چی برای خودته نمیخواد حساب کنی و من؟ من وقتی در لحظه ای که انتظارشو ندارم، از ادمی که انتظارشو ندارم به شکلی که انتظارشو ندارم برای فهمیدن مزه ی دهنم لمس میشم و میشنوم آخه تو چقدر... نمیدونم چی. مغزم اینقدر درگیر بود که نفهمیدم آخه من چقدر چی. چقدر بامزه ام؟ که چی؟ لعنتی، که چی؟ قبل امروز به مامان گفته بودم حاجی با من خوبه اما نمیدونم چرا. ترجیح داده بودم این خوب بودن رو منظور دار نبینم چون چیزخاصی هم نبود. نمیفهمی سوظن داشتن به  کوچیک ترین محبتی یعنی چی. من معمولی با رفتار معمولی لایق نیستم یه بار یه حا به عنوان انسان دیده بشم؟ من نمیتونم خرید کنم؟ نمیتونم انتظار داشته باشم کسی با هام صمیمی بشه بدون این که ببینه زنم؟ کسی محبت کنه بدون این که ببینه زنم؟ چرا همش باید یاداوری کنید همه ی چیزهای خوب بده و اون گارد لعنتی ای که میخوای بذاری کنار و داری تلاش میکنی، بیار بالاتر چون اینجا کثافت بیشتر از چیزیه که فکر میکنی. چون اینجا تو هیچ حقی نداری. هیچ چیز معمولی ای وجود نداره. کاش زن نبودم. کاش زن نبودم. کاش زن نبودم. من یه انسانم لعنتی ها، چرا نمیفهمید؟ چرا این نگاه ها رو تموم نمیکنید؟ چرا به خودتون اجازه میدید لمس کنید کسی رو؟ چرا کورسوی نورهای موجود رو هم میبندید؟ من یه آدمم، نفس نکشم؟ آخه، چرا؟ این که کارهایی که دوست دارم انجام بدم رو نمیتونم انجام بدم، کافی نیست؟ دیگه چی میخواهید؟ نمیشه. این کلمات نمیتونن عمق احساس و منظور آدم رو بگن. حق مطلب ادا نمیشه. اینا قراره برای همیشه روی دل آدم بمونه.

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان