معمای شیشه

قطره قطره شب می‌چکید و شره می‌کرد به پایین. به تماشا ایستاده بودم. رد شره‌ی هر قطره سیاه بود با دانه‌های درخشانی که سو سو می‌زدند. احساس می‌کردم مثل لمس یک بستنی صورتی رنگ باید نوک انگشتم را به این ردها بزنم، بعد در دهانم بگذارم و طعمش را بچشم. نوک انگشتم را آرام به یک نقطه‌ی درخشان زدم؛ سرما کل بدنم را گرفت؛ یک شیشه بین ما فاصله بود. یک شیشه‌ی سرد بین من و ستاره‌ی تابان روبرویم و تمام ستاره‌های دیگر فاصله بود. با خودم فکر می‌کنم یک شیشه چقدر می‌تواند باشد؟ یک شیشه آنقدری هست که وقتی نوک انگشتم را روی ستاره می‌گذارم، پرت نمی‌شوم به دنیای تاریک و پر رمز و راز و پرنور آن طرف شیشه. یک شیشه‌ی چند سانتی می‌تواند یک دره‌ی عمیق، یک پرتگاه بی‌بازگشت میان دو تکه کوه باشد. فاصله‌ی این طرف شیشه تا آن طرف، گاهی می‌تواند اندازه‌ی فاصله‌ی زمین تا ابط‌الجوزا باشد. یعنی آن قدری دور، که این طرف کسی بمیرد ولی آن طرف، هیچ کس متوجه عدم حضورش نشود. می‌بینی؟ گاهی یک شیشه، می‌تواند خیلی پیچیده باشد. به روبرو نگاه می‌کنم. باران می‌زند. قطره‌ها شره می‌کنند

و این، تمام ماجرا نیست...

 

+ هر روز یک پست 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان