دال دوست داشتن، هجوم خاطرات و باقی قضایا = زندگی

تهران

قسمت اول

همین روزها که تهرانم و خونه ی عمه، قلبم درد میکنه. نه که واقعا قلبم درد بکنه ها، نه، روح قلبمو میگم. از وقتی پامو از اتوبوس گذاشتم بیرون اعتراف کردم که این شهر رو با همه شلوغیش دوست دارم. اعتراف کردم و قدم به قدم به خونه ی عمه نزدیک تر شدیم، قدم به قدم قلب من فشرده تر شد. دلتنگ تر شدم. رایحه ی به شدت دلنشین روزهای خوب کودکیم تو هوا پخش بود و من نفس میکشیدم. حال عجیبیه. افسوس میخوری، غمگین میشی و در عین حال ذوق میکنی و با خوشحالی دلت میخواد عمیق تر نفس بکشی. فکر کن کسی تو رو پرت کنه روی زمین، کفشش رو با تمام قدرت روی انگشت های دستت فشار بده و خوشبوترین گل زندگیت رو بگیره جلوی بینیت؛ آره... خاطرات میتونه یه همچین چیزی باشه. 

میدونی؟ گاهی میترسم و حالم بد میشه، چون میدونم هر تصمیمی میتونه مثل یه بمب هسته ای و شاید حتی بدتر، مثل یه بمب هیدروژنی، زندگیتو زیر و رو کنه، و افسوس، سالیان سال وقتی که اون تصمیم رو زندگی کردی و فهمیدی چی تو آستینش داشت، دیگه نمیتونی به عقب برگردی و تغییری رو ایجاد کنی.

 همه چی از دست رفته...


۲ نظر

زوال

  • قبل تر ها دوست نداشتم برایم گل بخرند. شاید درست تر این باشد که بگویم، ترجیح میدهم به من گلدانی با گل و گیاه  بدهند، حتی اگر خیلی کوچک باشد. گل های رز و... زیبا هستند اما، دوست ندارم گوشه ای بنشینم و به گلی زیبا نگاه کنم که بازیچه ی دست زوال میشود. نشستن و نگاه کردن به گل ها، شبیه به نشستن و نگاه کردن به خودم بود و خیلی چیزهای دیگر که بالاخره روزی شتر زوال در خانه انها هم میخوابد. اصلا نمیفهمیدم چرا باید گلی را پرورش بدهی و بعد  او را از هستی اش جدا کنی و به مرگ بکشانی اش. پژمرده شدن انها بیش از هر چیز دیگر به چشم هایم می آمد  و دوست نداشتم من هم مانند دیگران گلی را بپژمرانم. من گل ها را دوست داشتم. گل ها و گیاه ها و گلدان ها کنار هم زیباتر بودند.  ترجیح میدادم که کسی به تو گلدان گلی هدیه دهد و تو به ان گل هر روز و هر روز هر روز اب بدهی و به ان شخص فکر کنی؛ هر بار به گلدان نگاه کنی و به خودت یادآوری کنی، باید شبیه به همین گیاه حواست به رابطه ات باشد. فکر میکردم یک هدیه ی زنده که ارزش یادگاری کردن و نگهداری  دارد، قشنگ تر از هر عکس و وسیله یادگاری و گل های خشک شده است. حالا هم همین فکر را میکنم، اما به چیز دیگری هم رسیدم. گاهی  خوب است تلخی را بچشی؛ گل زیبایی بخری، بنشینی و نگاهش کنی؛ به زوالش خیره شوی و این زوال را بپذیری. زوالی که روزی دامن همه چیز را میگیرد و جزیی از زندگی ست.


+ هر روز یک پست
۰ نظر

چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند*

تنها زده بودم به دل خیابان ها. همان موقع همه رفته بودند به دیدن نوزاد تازه به دنیا آمده و من دل خیابان ها را ترجیح داده بودم به تنها بودن با اوی نفرت انگیز و بالا آوردن نفرتم.

از خوبی تعطیلات همان گرد مرگی ست که میپاشد به شهر من. کوچه ها و خیابان هایی با کمترین تردد و شلوغی. بی هیچ هدف و مقصدی خیابان به خیابان را رفتم. وقتی تازه داشتم لذت تنها قدم زدن در خیابان هایی خلوت را درک میکردم رادیو بندر تهران در گوشم زمزمه میشد. لذت از دیدن سبزی شاخه های درخت کاج در پس زمینه ای آبی موقع راه رفتن شروع شد. لمس شادی در زیر پوستم با دیدن شاخه های بی برگ درختی و قابی خیالی از تصویر شاخه ها و نردبان و دیوار. رفتن مسیری با سری به آسمان و دیدن انبوه درختان کاج، سبزآبی هایی محشر. خیره شدن به خیابان هایی تقریبا خالی که روزهای معمول جایی برای سوزن انداختن نیست. سه بار از پیاده روی سبزآبی کاجی گذر کردم. یک بار چرخیدم و دوباره خودم را رساندم به نقطه شروع قبلی. دو بار بعد را جلوی چشم پیرمردی که پشت سرم بود برگشتم. با تعجب نگاهم میکرد. با دیدن تعحب و جستوجوی چشمانش لبخندی بر صورتم نقش بست.

زیبایی همه جا را گرفته. روزهایی که پیاده به خانه برمیگردم شیفته ی دیدن چراغ های روشن خانه ها از پشت شاخه های درخت ها، تیر چراغ برق ها، امتداد چراغ ها تا انتهای خیابان میشوم. عاشقانه به شاخه های بی برگ درختان نگاه میکنم و راه میروم. همیشه چیزی وجود دارد؛ اطرافمان پر از تصاویری ست که ارزش نگاه کردن و شفیه شدن دارند. ارزش دارند تا در ذهنت قابشان کنی. ان قدر زیادند که میتوانی هر روز و هر روز و هر روز با زیبایی بازی کنی و پازلی بسازی، پازلی جدید. و چه چیز زیباتر از نگاه کردن به زیبایی های هر روزه ی زندگی؟


+ مدت هاست برای اینجا دلتنگم. می آمدم و نمیتوانستم بنویسم. انگار ذهنی خالی دارم و چیزی برای نوشتن وجود ندارد. امشب به سختی نوشتم. نمیدانم ارزشش را دارد یا ندارد. اما بعد چند پست منتشر نشده انگار وقتش شده قدمی دیگر بردارم.  + چالش هر روز یک پست

*مولوی

۰ نظر

بعد از ظهر یه روز معمولی، لذت ببر...

زندگی میخندید، دستاشو باز کرده بود تو تاریکی شب و باد میزد بهش. میخندید و بدون این که بهم نگاه کنه همراه همون خنده زمزمه میکرد برام: لذت ببر. من کجا بودم؟ بعد از ظهر یه روز معمولی، برای اولین بار نشسته بودم پشت فرمون و داشتم سعی میکردم میون گاز و کلاچ هماهنگی داشته باشم. زندگی میگفت: لذت ببر. من دستمو از روی فرمون برداشتم گذاشتم روی دنده و نگاهم افتاد به سایه های تیر برق ها که به زیبایی روی اسفالت خیابون رنگ گرفته بودن. زندگی بلندتر میخندید، من میخواستم با ماشین پرواز کنم. کی میگه واسه پرواز باید بال داشت و واسه شادی و لذت باید آپولو هوا کرد؟ باد تو تاریکی شب میزد تو صورت زندگی و بوی زندگی پخش شده بود همه جا و من وقتی ماشین با اشتباهم خاموش شد، نگاهم افتاده بود به توالی تیر چراغ ها که تا جایی که چشم کار میکرد ردیف شده بودن. زندگی میخندید. میخندید و باد میزد توی صورتش و همه جا تاریک بود. برام زمزمه میکرد: لذت ببر. من ذوق کرده بودم. منی که تو بچگی موقع دوچرخه سواری با دوچرخه ی آبی کوچیکم و وقتی سوار تاب جلوی در اتاقم میشدم، جوری رفتار میکردم که انگار سوار ماشینم شدم و به عنوان بهترین پلیس دنیا، در حال یه تعقیب و گریز خفنم، ذوق کرده بودم. داشتم با دنده ی یک با ماشین پرواز میکردم و دست هامو، دست هایی که حالا میتونه فرمون رو کنترل کنه، بیشتر از قبل دوست داشتم و به خودم، به دست هام، به زندگی نگاه میکردم و لبخند میزدم

و رندگی کجا بود؟ تو یه بعد از ظهر معمولی، تو تاریکی ایستاده بود، باد میزد تو صورتش، اون میخندید، میخندید، میخندید، و بدون این که نگاهم کنه بهم میگفت: لذت ببر...


+ اضافه نوشت: امشب که برای دومین بار پشت فرمون نشستم، یه جا صد در صد داشتم حادثه می افریدم و تصادف میکردم که بابا قهرمان طورانه وارد صحنه شد :) البته که مقصر ماشینی بود که به طور وحشیانه داشت رانندگی میکرد :)) 

۶ نظر

تصمیم درست

خسته نوشت:

نمیدونم دو روزی رو که گذشت چطور باید توصیف کنم؛ سخت، جالب یا هیجان انگیز... میشه گفت یه تجربه نو؛ تو این دو روز برای اولین بار تو زندگیم مسئول فروش موادغذایی یه غرفه تو یه پارک بودم و البته، تو تهیه اون غذاها هم کمک کردم. درسته که نصف درآمد حاصل شده حق مسلم من بود اما خب، من تنها برای کمک کردن اونجا بودم و از نظر مالی چیزی دست منو نگرفت، ولی نمیشه از تجربه ای که به دست آوردم و چیزهای جدیدی که یاد گرفتم هم چشم پوشی کرد، اونم برای منی که خانواده ام اجازه کارهایی مثل فروشندگی و... رو بهم نمیده. 

تو این دو روز، چیزی که زیاد دیدم، مردم معمولی بود. درسته، شاید این اتفاق به حساب نیاد، اما اتفاق بود. برای من برخورد با ادم هایی که سادگی شفافی توی رفتارها و شوخی های معمولیشون بود، اتفاق بود، شاید یک معجزه درجه ی سه. بعضی ها حتی روز دوم خیلی آشناطور دوباره اومده بودن و سلام میکردن، لبخند میزدن و دست میدادن و اینجا اشاره ی مخصوصی دارم به پیرزنی که تو کارگاه های ژله و میوه آرایی و شیرینی پزی شرکت میکرد و برای کلاس ها نام نویسی کرد :) و میدونی؟ شاید یکی از لذت ها، تماشا کردن آدم ها موقع یادگرفتن چیزیه، مخصوصا اون موقع که کمی از زبونشون بیرونه :)

در این مدت فهمیدم من به هیچ عنوان به درد این کارها نمیخورم و باید جایی باشم که بتونم بی دریغ مهربونی کنم. دیدن بچه ها و مردمی که شرایط مالی خوبی ندارن و در حالی که خیلی معمولی جلوی غذاها ایستادن، قیمت میپرسن و با خودشون حساب کتاب میکنن که میتونن چیزی بخرن یا نه، کار من نیست. بچه هایی که نگاهشون روی غذاها میموند و مادر پدری که به وضوح دیدم، حتی اگر دو دوتاهاشون چهارتا نبود، غذای کوچیک و مورد پسند فرزندشون رو میخریدن. تنها کاری که از دستم براومد این بود که به بعضی هاشون یه خوراکی بیشتر بدم، به بعضی کمی قیمت پایین تری بدم و به بعضی ها هم هیچ، شاید حتی در حق بعضی ها هم ظلم کرده باشم و کمی با بی حواسیم گرون تر حساب کردم. اما چیزی که میون تمام این ها فکرم رو مشغول کرد یا شاید بیشتر مشغول کرد، بچه ای با تیشرت قرمز بود که دستش اومد جلو و تو شلوغی چیزی برداشت و رفت؛ به وضوح دیدمش، موهای لخت روی پیشانیش، دستش، چهره اش و نگاهی که به من بود تا وقتی حواسم نیست کارش رو بکنه. اون لحظه گفتم اشکالی نداره، بچه پول خرید چیز به این کوچکی رو نداره و ظاهرش هم این موضوع رو تایید میکرد، پس با آگاهی کامل و در صورتی که میتونستم مانع شم، سکوت کردم.  درست چند دقیقه بعد چیزی از ذهنم گذشت که کارم رو تایید نمیکرد، اگه این کار من تاثیر منفی روی این بچه داشته باشه و مزه اون غذا اون قدری بره زیر دندون هاش که بازم دستش میون جمعیت ها بچرخه و پول یا غذایی برداره چی؟ من به خوبی میدونم که هر رفتار کوچیک ما توی آینده ی بچه ها تاثیرگذاره. دو روی یه سکه؛ حالا نمیدونم اگه دستشو میگرفتم یا با کمی سرو صدا جلوشو میگرفتم بهتر بود یا این که سکوت کردم و اجازه دادم بفهمه این طوری هم میشه به خواسته اش برسه؟ هنوز هم نمیدونم. گاهی درست تصمیم گرفتن همین قدر سخت و لحظه ایه...


+  مطمئنا تو این روزها بودن آدم هایی که از بقیه سواستفاده کنن، روابط بازی ها، بی احترامی ها و... مثل همه مواقع دیگه که میشه دیدشون  اما،  ترجیح  میدم  بیشتر حواسم  به چیزهایی باشه که توی پست نوشتم. هر چند که این ها هم در جای خودشون تفکربرانگیزن.

۱ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان