بررسی هر روز یک پست با تاخیر

اگر روزهایی که واقعا نمیشد پستی نوشت و پستی ننوشتم را به خودم ارفاق کنم،‌ ۲۶ روز پیرو چالش «هر روز یک پست» بودم. من ۲۶ شب وارد این صفحه میشدم و سعی میکردم چیزی بنویسم. مجبور بودم هر شب به تمام روزی که برای خودم ساختم فکر کنم و همین باعث میشد هر شب خودم را حساب کتاب کنم و متاسفانه گاهی شدیدا حس میکردم چه زندگی پوچ و باطلی برای خودم ساختم. از طرفی برای نوشتن،‌ سعی میکردم از دل اتفاقات روزانه چیزی استخراج کنم. با دید دیگری و حتی خلاقانه تر به قضایا نگاه کنم. باعث میشد گاهی فکرهای معمولی و روزانه ام را بنویسم و زنده نگهشان دارم و احساس میکنم هر روز نوشتن باعث میشد جزیی تر بنویسم. سعی میکردم به خودم عادت دهم تحت هر شرایطی بنویسم و به قول و قرار خودم با خودم، حداقل در این مورد، پایبند باشم و فکر میکردم شاید این پایبند بودن، باعث شود سبک خودم در وبلاگ نویسی را پیدا کنم. تعدادی از آن ۲۶ پست یا شاید بیشتر آنها را در حالی نوشتم که به سختی چشمانم را باز نگه میداشتم. گاهی برای نوشتن یک پست یک خطی ساعت ها به صفحه ی سفید خیره میشدم و گاهی وقت ها نوشتن هر پست دو تا سه ساعت زمان میبرد. بعضی وقت ها هم احساس میکردم چون هر روز مینویسم کیفیت نوشته هایم کم شده.

۲۶ روز یا شب راحتی نبود. گاهی واقعا احساس خستگی میکردم، اما با این حال، در نهایت حس خوبی داشتم؛ میدانستم با تمام سختی ها و خستگی ها و با تمام بی کیفیتی ها،‌ حداقل در مسیر هستم و این خودش همه ی ماجرا بود. 

از ابتدای هر روز یک پست میخواستم بعد از پایان، با شکل و شمایل دیگری آن را ادامه بدهم و بعد از پایانش، میخواستم با استراحت کوتاهی، به اندازه ی تعطیلات عید، از سر بگیرمش. حالا مدتی گذشته، استراحت کوتاه ضرب در تنبلی من باعث شد تا الان که دلم هوای نوشتن و نوشتن و نوشتن کرده، سراغی از آن نگیرم. به هر حال ما، یعنی من و هر روز یک پست هایم، برگشتیم. شاید با چیزی که من از وبلاگ خودم انتظار دارم فاصله دارد و به طور کلی کیفیت پست هایم چنگی به دل نزند، اما مسیر خوبیست و اینجا بودن را دوست دارم.


+  اگه نظری، انتقادی، پیشنهادی هست، نظرات این پست بازه.

+ وبلاگ هاتونو نبندید، برید. 

۱ نظر

یک چیز مشترک

آن شب گرگ ها زوزه میکشیدند و به جز تاریکی چیزی دیده نمیشد. ما از سرما دندان هایمان بهم میخورد و بالا سر قبرش ایستاده بودیم. خودمان کشته بودیمش. با همین دست ها کشتیمش و خاک سرد و نم دار را کنار زدیم و جنازه اش را میان خاک ها انداختیم. من خودم چند بار با تمام توانم چاقو را در شکمش و قلبش فرو کرده بودم. پی در پی چاقو زده بودم و فریادم بلند شده بود و هق هقم همه جا را پر کرده بود. آن شب که بالای قبر بدون سنگش ایستاده بودیم، من فواره های خونی که از بدنش بیرون میزد را میدیدم، انگار همه چیز تازه بود و تمام آن خون ها از بدن من بیرون میجهید؛ حالم منقلب میشد، چشمانم را میبستم و به اطراف نگاه میکردم؛ نمیدانستم کجا ایستاده ایم و او را کجا دفن کرده ایم. دوباره چشم به زمین میدوختم، به اویی که دیگر نیست؛ میدانستم دیگر هیچ گلی نخواهد رویید؛ سرما خواهد بود و سرما خواهد بود و سرما... هنوز زمان زیادی نگذشته بود، سرما تا مغز استخوانم رفته بود و انگار قلبم از شدت سرما دیگر نمیتپید. دوست داشتم همان جا زانو بزنم و همه چیز را بالا بیاورم. آن شب، چهره ی هیچ کس را نمیدیدم؛ همه چیز تاریک و تار بود و آدم های اطرافم چیزی بیشتر از سایه نبودند. نمیدانم بعد از چه مدت، جا به جایی سایه ها و صدای پاها را حس کردم؛ وقت رفتن بود. بی توجه ایستادم و برای اخرین بار به بهاری که دفن کرده بودیم نگاه کردم. دستان سردم را در جیبم فرو بردم و بیشتر یخ کردم. راه افتادم و رفتم. همه ی ما رفتیم؛ بدون آن که بدانیم به کجا میرویم. بدون آن که به چشم های هم نگاه کنیم. بدون آن که دست های هم را بگیریم و بدون آن که کسی خبری از قلب دیگری داشته باشد، اما با همه ی این حرف ها، ما یک چیز مشترک داشتیم؛ یک چاقوی خونی.

۱ نظر

عوارض دلتنگی یا یه نقطه ته همه چیز...

بهم میگی: "آرنور... آرنور بلند شو." من سرم گیج میره. میشنوم کسی با وحشی گری میکوبه به در. همه چیز همراه با اون کوبیده میشه تو صورتم. بوم بوم بوم. بس کن لعنتی. به پام افتادی و گریه میکنی: "داری اشتباه میکنی. ما دیوونه بودیم." تو میگی نباید اینجا میبودیم. من چشم هام غرق خونه، حرف هاتو که میشنوم قلبمم غرق خون میشه. سرم گیج میره. بوم بوم بوم... بس کن لعنتی. گریه ام میگیره. نعره میکشم از درد. تو گریه میکنی. صدای گریه تو و بوم بوم بوم... با دو دستم روی میز میکوبم. با تمام قدرت. بارها و بارها. میز میشکنه. به سمتم میای تا جلومو بگیری. دستت رو دستم. مثل همیشه لطیف ترین شکل هر بودنی. نگاهم به نگاهت میفته. نباید اروم بشم اما نگاهت... هواتو کردم. هوای بوسه هاتو...  یه قطره مثل حلزون تو قلبم... صداش میون بوم بوم بوم های وحشتناک، میون سرگیجه ام تو گوش میانی قلبم میاد. آرزو که عیب نیست. تو آرزوی منی، یه آرزوی نجیب. یه چیز شکل رنگین کمون تو هوای بورانی. یه چیز قشنگ تو یه عالمه کثافت. مثل بازتاب نفس صبح دم تو هوایی که همیشه شبه. اما تو گریه میکنی. من میلرزم. اینجا دیگه خبری از مردونگی نیست. یه نقطه ته همه چیز... سرگیجه دیگه حالمو میزنه. سیگارمو روشن میکنم. تو هق هق ات رو تموم کردی، اما هنوز صورتت پر از اشکه. بوم بوم بوم. خفه شو لعنتی، خفه شو... عصبی یه پوک عمیق میزنم. میدونم الان میریزن اینجا. سیگار رو روی گوشه ی میز شکسته با قدرت فشار میدم و حرصمو روش خالی میکنم. سرم گیج میره. تو با گریه میگی: "حالت خوب نیست آرنور." من کثیف تر از اونی بودم که تو رو آرزو کنم. دو طرف دست هاتو میگیرم و تکونت میدم و نعره میزنم: تو منو دوست داری؟ نه نه چرا باید منو آشغال رو دوست داشته باشی؟ چرا باید یه قاتل کثافتو دوست داشته باشی؟ با عصانیت تکونت میدم و در نهایت به عقب هلت میدم. میفتی زمین. نعره میکشم. پشیمون میشم. هق هق ات توی اتاق میپیچه. سرم گیج میره. میام سمتت. نفهمیدم کی در شکسته شده. بوم بوم بوم. میام سمتت. میان سمت من... هق هقت تو گوشمه. ریختن دورمون. دور میشم ازت. همهمه همهمه... هی کنارت شلوغ تر میشه. میشنوم که هی میگن: چی مصرف کرده؟ تو نگاهت به منه. ازت دور میشم. یه قطره مثل یه حلزون تو گوش میانی قلبم یه چیزهایی رو نجوا میکنه. حلزونی که هیچ وقت به خونه اش نمیرسه. جاش همیشه همون جاست. بوم بوم بوم. بوم بوم بوم...



+ دلم برای نوشتن اینجا و پست گذاشتن تنگ شده بود. مثل کسی که به کسی میخواد بگه دوستت دارم ولی حرفشو میخوره و چیز دیگه ای میگه،‌ با دیدن لیست وب هایی که دنبال میکنم، تصمیم گرفتم با اسم وب یا عنوان پستشون چیزی بنویسم.

+ از همین تریبون یه معذرت خواهی هم خدمت بلاگر آرنور عرض میکنم.

۴ نظر

شیشه های خاک خورده


از جا برخاستم. خاک قهوه ای تیره ای که کمی هم نرم بود به کف دستان و لباس هایم چسبیده بود. سعی کردم با دستم خاک ها را بتکانم. نمی داستم کجا هستم. هوا تاریک و روشن بود. شبیه وقتی که هنوز خورشید طلوع نکرده اما تاریکی هوا کیفیت همیشگی اش را ندارد. گیج به اطرافم نگاه میکردم و سعی میکردم در آن تاریکی بفهمم کجا هستم. کورمال کورمال میان تاریکی و روشنی پیش میرفتم. کم کم سرعتم زیاد و زیادتر میشد. گویی کسی دنبالم باشد، اما کسی دنبالم نبود. برای چندمین بار بود که می افتادم زمین، نفس نفس میزدم و خسته شده بودم، وقتی سر بلند کردم، دیدمش. انگار کسی آنجا بود. کسی که چیزی در درونم مرا وادار میکرد با سرعت خودم را به او برسانم. انگار تمام مدت بدون آنکه بدانم در جستوجوی او بودم. در همان حالی که روی زمین، شبیه آدمی که دمر خوابیده افتاده بودم، خودم را روی زمین کشیدم، چهار دست و پا شدم و سپس دویدم. خودم را به او رساندم و با شدت او را که دو زانو روی زمین نشسته بود و به زمین نگاه میکرد، به طرفی پرت کردم. تمام دستانش تا مچ خاکی بود. شروع کردم به کندن جایی که داشت رویش خاک میریخت و تقریبا کامل پرش کرده بود. بعد از مدت کوتاهی، خودش را از پشت رویم انداخت و گلویم را گرفت. با هم گوشه ای افتادیم. سعی میکردم دستانش را از گلویم جدا کنم و نفس بکشم، اما با تمام قدرت از پشت گلویم را میان بازوانش گرفته بود و رها نمیکرد. لحظه ای با تقلاهایم و ضربه ی آرنجم به پهلویش بازی را به نفع خودم به پایان رساندم و زودتر از او برخاستم. از او فاصله گرفتم و ایستاده نگاهش کردم. هر دو نفس نفس میزدیم. انگار ارام شده بود. روی زمین نشسته بود و بی رمق نگاهم میکرد. آنقدر به چشم های هم نگاه کردیم تا ریتم نفس هایمان معمولی شد. به او که نگاه میکردم، چیزی در وجودم ارام تر میشد. دوست داشتم نوازشش کنم. شاید دل سوزی بود، بی انکه بدانم چرا. بی اراده قدم برداشتم به سویش و مقابلش نشستم. چیزی را در قلبم تکان میداد. دست راستش گرفتم و تک تک انگشتانش را به آرامی بوسیدم. او با تعجب، سست و با چشمانی که اشک در انها جمع شده بود، تنها نگاهم میکرد؛ انگار که توان هیچ کار دیگری را نداشت. با همان لطافت دست چپش را گرفتم  و تک تک انگشتانش را بوسیدم. به ارامی با نوک انگشت، موهای روی پیشانی اش را کنار زدم و پیشانی اش را بوسیدم. و قلبش را ...

دستانش را گرفتم و در حالی که تماس چشمی ام را با او قطع نمیکردم به سمت گودال نیمه پر هدایتش کردم. مثل معلمی که دست شاگردش را به دست میگیرد و با هم روی کاغذی مینویسند، دستان سردش را گرفته بودم و با هم خاک ها را کنار میزدیم. اشک از چشمانش روی گونه اش میغلتید و به چانه اش میرسید. گاهی مظلومانه به من نگاه میکرد و گاهی به خاک زیر دستش. کمی بعد، دستانم را پس زد، در جایش بی حرکت ماند و به شیشه ی توی خاک زل زد. وقتی بالاخره از خیره نگاه کردن دست کشید، صورتش را به سمت من چرخاند، چشم در چشمم نفسش را رها کرد و به سمت شیشه خم شد. بالا اوردش و لبخند کوچکی نثارش کرد. چشم چرخاند و نگاهم کرد. پلکی زدم و لبخندی بر صورتم نشاندم. آرام در شیشه را شل کرد. برخاست و به آرامی در را برداشت. پروانه های خیلی زیبا و زیادی از شیشه ی کوچک بیرون جهیدند و در هوا پرواز کردند.

نفس عمیقی کشیدم. حالا کارم تمام شده بود و میتوانستم از خواب برخیزم.

۲ نظر

میخواهم با او قدم بزنم

دریا آرام بود. موج ها به زیبایی خود را تا ساحل میکشیدند و زمزمه هایشان در گوشم میپیچد. سعی میکردم عمیق نفس بکشم. بوی خاص شوری و ماهی در ریه هایم، حالم را خوب میکرد. گاهی خیره میشدم به امواج و شکوهشان، زمانی چشم میدوختم به دل دریا و آسمان، که تنها سیاهی بود، بعضی اوقات هم به آسمان تاریک نگاه میکردم. نمیدانم چقدر از آنجا ایستادنم گذشته بود که صدای کودکی کایت به دست و شادی اش مرا از دنیایم بیرون کشید و من او را دیدم. پالتویی بلند و سیاه به تن داشت و دست در جیب، به من نگاه میکرد. نمیدانم از کجا پیدایش شده بود؛ شاید فهمیده بود دلتنگ دریا هستم و آنجا میتواند پیدایم کند. راستش، نمیخواستم ببینمش. هر چند که بودنش خوب بود، اما گاهی همه چیز به آن سادگی که ما فکر میکنیم نیست. شاید هم برعکس؛ همه چیز ساده تر از چیزی ست که خیال میکنیم. دوست داشتم از دستش فرار کنم. حداقل حالا حال دیدنش را نداشتم. با بی رحمی آمد، پشت به دریا و رو به من ایستاد. به پست سرش چشم دوختم. مانده بودم چه کنم؛ هم شوق دیدنش را داشتم، هم بیزار و فراری بودم از دیدنش. سعی ام برای بی توجهی بی نتجه ماند؛ نگاهش کردم؛ درست به چشم هایش. چشم هایش عمق داشت، شبیه دستانش که به آرامی دستانم را گرفته بود. بوسه ای آرام روی گونه ام نشاند و در گوشم زمزمه کرد: از من فرار نکن. من بیست و یکمین سال زندگی تو ام. برای هیچ چیز دیر نیست. باور کن دیر نیست. گفت: من با تمام وجود، دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه با تو ام. بیا تمام این یک سال رو دست منو بگیر، با هم میون این زندگی قدم بزنیم و بخندیم. باید تمام من رو زندگی کنی دختر، تو که نمیخوای منو از دست بدی؟ 

چشم هایم را بستم. نمیخواستم از دستش بدهم، اما هنوز هم مطمئن نبودم؛ انگار برای هر چیزی دیر بود. خیال میکردم، چشم هایم را که باز کنم او هم دیگر نیست، اما چشم هایم را که باز کردم همان جا ایستاده بود، خیره به من. وقتی چشم هایم را باز شده دید، با لبخندی فشاری به دستانم داد و آن ها را محکم تر از قبل گرفت.


+هر روز یک پست

۲ نظر

پرواز دیوارها

آجرهای دیوار هر کدامشان بال داشتند. لحظه هایی بود که دسته ی آجرهای دیوار  پر میزدند و به دل آسمان میرفتند. بعد از خلق تصویری زیبا، دوباره گوشه ای روی شانه های هم مینشستند. من اما، آنقدر ایستاده بودم که پاهایم در زمین خشک شده بود. با چشمانی مشتاق نگاهشان میکردم و ناخوداگاه بارها بر لبانم جاری میشد " کاش از آسمان خبر نداشتم، من که پر نداشتم". دوست داشتم مثل آنها میبودم؛ آنها که حاصل اتحاد بودند؛ آنها که حفره های میان وجودشان را پر کردند تا به معنا برسند و رسالتشان را زندگی کنند. من اجر به اجر دیوارهای اطرافم را دوست داشتم. پرواز دیوارها زیباترین و دردآورترین صحنه های همیشه ی زندگی من بودند. یک روز من خیره به پرواز دسته جمعی آجرها ایستاده بودم و درد را بیش از همیشه احساس میکردم. برای اولین بار صدایشان کردم. به سمتم پرواز کردند و مقابلم روی شانه های هم نشستند. نزدیک تر از همیشه بودند. اشک در چشم هایم جمع شده بود و چشم دوخته بودم بهشان. میخواستم، با تمام وجود میخواستم پرواز کنم. زیر لبی چیزی گفتم، کمی بعد، من در آسمان بودم؛ روی شانه ی آجرها.


+هر روز یک پست

۲ نظر

اما انسان ها...

جنگ خسته بود؛ بسیار خسته. دیگر طاقت دیدن خودش و انسان ها را نداشت. کفش هایش را به دست گرفت و به سمت ناکجا دوید. اما انسان ها... امان از انسان ها...

۳ نظر

نوا نگار

چالش رادیوبلاگی ها

آهنگ ششم

از من میگذری، به راحتی. طوری که هم مدام دارمت و هم هرگز ندارمت؛ هیچ وقت نداشتمت. تو میگذری، به راحتی... چنان اتفاقات خوب و بد، مانند فکرهای پی در پی در سرم، مثل یک آهنگ یا زمزمه ای پیوسته و رها در مکانی. در گوشم از دورترین نقاط نجوا میکنی و از مسیر، از مسیری دور و دراز که تو خوب بلدی و بارها و بارها از اول تا آخرش را رفتی من اما، همان نابلد ناواردم که دل داده به زمزمه های تو، به تو، به روشنایی ات...

تو میگذری و به من نگاه میکنی. من آمدن نمیتوانم. از وقتی به یاد دارم اینجا نشسته ام، بی هیچ حرکتی، بی هیچ نگاهی، بی هیچ چیز... میگذری و با هر بار گذشتنت تکه ای از من کم میشود، چیزی در قلبم تکان میخورد. تو آرام آرام بیشتر و بیشتر از من میگذری، بیشتر و بیشتر فراموشم میکنی. من اما، بیشتر به تو خیره میشوم، محو حضور تو خودم را گم میکنم، گیج از گذر تو زخمی در من جان میگیرد، دردی در من میخزد و هر بار تکه ای از من کم میشود...

حالا تو آنقدر گذر کرده ای که رفته ای، من هم اینجا نشسته ام، بی هیچ حرکتی، بی هیچ نگاهی، هیچ چیز. اما حالا آن سنگ نابلد ناوارد دل داده به زمزمه های تو نیستم؛ صیقل خورده ام، صیقلم دادی... حالا سنگ زیباتری ام. سنگی که دیگر دلش برای هیچ آب روانی نرم نمیشود.


+ از پریسا، زهرا خسروی، آسوکا و باقی دوستان دعوت میکنم اگه دوست داشتن بنویسن و تو چالش شرکت کنن. 

۲ نظر

بدون این که او را ترک کرده باشم

خواستم تنهایی را با چاقو تکه تکه کنم. افتادم به جانش. چندین ضربه چاقو زدم، دستانم خونی شد؛ آن لحظه تنها یک چیز در ذهنم می‌چرخید، او باید  ت ک ه ت ک ه می‌شد. او اما تماما ساکت، بدون این که ناله کند، بدون این که با هر بار ضربه‌ی چاقو به خودش بپیچد و فریاد بزند، تنها نگاهم کرد، زل زد در چشم‌هایم و نگاهم کرد، نگاهم کرد، نگاهم کرد، نگاهم کرد. آن قدری نگاهم کرد که وسط کار دست کشیدم. دست قرمز شده‌ام که چاقو دارد به فاصله ی بین بینی و لبم تکیه دادم و گریه کردم. چشم در چشم او اشک ریختم.

‌و آخرش؟ آخر این داستان مشخص است، بدون این که اشک‌هایم را پاک کنم، با سرعت بلند شدم و رفتم.

۴ نظر

بدون این که به چشم های هم نگاه کنیم

رعدوبرق را دوست دارم. انگاری دستش را دراز میکند و چیزی را از روی شانه ات یا درون مغزت برمیدارد. سبکت میکند. همان حسی را دارد که با صدای بلند میخندی، یا حتی حس خنده های عصبی. شبیه زمانی ست که وسط خنده هایت به گریه می افتی. وقتی صدای رعد و برق در آسمان میپیچد، انگار نشسته ام به تماشای تصویر کسی که با حس های مختلفی، با فریاد دست میکشد روی میز و همه چیز را روی زمین میریزد یا شخصی که چیزی را به آینه یا دیوار پرتاب میکند و غرشش در خانه میپیچد. رعد و برق، صدای کسی ست که با خشم و اندوه، عصبانیت، بغض، عقده و خیلی حس های دیگر، دست به خودزنی و گریه های وحشیانه میزند.

نمیدانم، شاید دفعه بعد که رعد و برق را در آسمان دیدم، به دلایل دیگری دوستش داشته باشم، اما مطمئنم اگر رعد و برق انسان بود، دوست داشتم کنارش روی صندلی پارکی بنشینم، با هم پاهایمان را تاب بدهیم، بستنی بخوریم و بی هیچ حرفی به تصویر رو به رویمان خیره شویم. شاید درست وقتی کنارم بود و خیره بودیم به رو به رو، دستش را لمس کردم یا حتی در آغوش گرفتمش، کمی...فقط کمی...کسی چه میداند.

۰ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان