کوچه پس کوچه‌‌ها

چقدر دیر یادم آمد. زندگی را اشتباه آمده بودم. فکر کن ناگاه وسط کوچه پس کوچه‌ها به خودت بیایی، اما نازنین، من مطمئنم آدمی از یک سنی به بعد هرگز گم نمی‌شود. حتی اگر اشتباه برود، حتی اگر نداند کجاست، اما گم نمی‌شود. خودش دست خودش را می‌گیرد و آنقدر می‌رود و می‌گردد تا از ناکجا به کجا می‌رسد. وسط این کوچه پس کوچه‌ها گریستن می‌خواهم، یک گریستن از عمق جان، یک آغوش، تنها برای این که در حصارش تا جای ممکن ببارم. با خودم فکر می‌کنم، این همه ابر چطور در یک نفر جا می‌شود؟ کاش بادی بوزد و همه‌ی ابرها از سرزمین جانم کوچ کنند. می‌دانی؟ رسیدم به جایی که انگار تلاش هیچ نتیجه‌ای ندارد، نمی‌دانم شاید آنقدر ناامیدی و خستگی سایه انداخته‌ روی من که پرت و پلا می‌گویم. می‌خواهم برایت بگویم رسیده‌ام به جایی که به کسی، جایی، قلبی تعلقی ندارم. به هیچ چیز و هیچ کجا وصل نیستم. چیزی به زندگی وصلم نمی‌کند. ابرها سر تا سر مرا گرفته‌اند. غم بر من می‌تازد و من بیش از هر موقعی از غم خسته‌ام. با تمام وجود نمی‌خواهمش. چیزی که دیگران با دیدن یک آدم افسرده و غمگین نمی‌دانند. غم از یک حدی به بعد دوستی‌ای با آدم ندارد، سراسر درد است. آدم‌های غمگین با غم خوشحال نیستند، غمگین بودن را دوست ندارند. نمی‌خواهند غمگین باشند، اما نمی‌توانند. یک ناتوان تنها. چون تمام آدم‌ها بخاطر غمگین بودن رهایشان کردند. می‌خواهم با صدای بلند بگویم از یک جایی به بعد، کنترل اوضاع از دست ما خارج شده و غمگین بودن دست خودمان نیست، اما کسی نمی‌شنود نازنین. آدم تا به دردی دچار نشود، چیزی از آن درد را نمی‌فهمد؛ حکایت "آتش بگیر تا که بدانی چه می‌کشم/ احساس سوختن به تماشا نمی‌شود" است.
اما من همچنان در این کوچه پس کوچه‌ها دنبال ماه می‌گردم یا آیینه، یا هر چیزی، هر نشانی برای ادامه. نمی‌دانم، خدا را چه دیدی، شاید یک روزی اتفاق بیفتد؛ حتی با ناامیدی...

 

+ نتونستم آهنگ رو آپلود کنم، یا از اسپاتیفای یا ساندکلود لینک بذارم و خیلی ممنون از کانال خوبه @LyraM57

 +spiral by olafur arnolds 
 

یه قلب دور بدون تغییر

قلبم صدای چکه ی آب روی یه سطح سنگی رو میده. یه قلب نمور توی یه غار تاریک و دور و زیرزمینی. از اون جاهایی که پر از پرتگاهه و اگه بیوفتی دیگه حتی جنازه ای نداری. قلبم میتپه و صدای چکه ی آب میاد. میرم جلوی ورودی کوچیک غار که به سختی میشه بهش وارد شد و زمزمه میکنم "تغییر کن" صدام میپیچه و میپیچه و میره به یه جای دور. انگار که صدام گم بشه، اما من میشنوم، حتی لازم نیست گوشم رو تیز کنم، میشنوم که صدای چکه های آب بیشتر و بیشتر میشه. قلبم خون میشه. قلبم اشک میشه. قلبم حسرت میشه اما، نزدیک تر نمیشه. یه قلب دور بدون تغییر باقی میمونه. نیاز نیست گوش کنم، صداش مدام میاد:چک چک چک چک... قلبم میتپه و فقط میتپه.


+ هر روز یه پست

۱ نظر

خالی و دور...

مثل یه صفحه ی سفید، خالی ام. 



+ هر روز به پست

.

مدام نوشتم و پاک کردم. دوست داشتم امروز را تعریف کنم اما گاهی حرف ها کلمه نمیشود. یک دانه ی درد میشود توی زمین قلبت. تو میروی سراغ زندگی ات، دانه جوانه میزند، رشد میکند و درخت تنومندی میشود. هر کس کنارت می ایستد، درخت ها را نشان میدهد و میگوید "چه عقده و درد های بزرگی" و میرود، اما تو میمانی؛ تو و درخت هایت. 

آخ دایناسور... به جز تو کسی رو ندارم. بیا و دورم کن. دور از این آدم ها...

افسوس که نیستم

پدربزرگ، برایم قصه میگویی؟ چیزی بگو تا هر چه هست و هر چه نیست از یادم برود. میخواهم وقتی چهارزانو تکیه دادی به پشتی خانه ات، پایین همان طاقچه های وسطی اتاق، مثل جنینی در خودم جمع شوم و سرم را بگذارم روی زانوات. میخواهم برایم قصه ای بگویی تا فراموشم شود و بخوابم، و فردا که چشم هایم را باز کردم متولد شوم.

 افسوس که نیستی... افسوس که نیستم...


+ پیشنهاد موسیقی بیکلام: Michael Gicchino.Exodus Wounds

+ هر روز یک پست

تاریکی

کلمات حتما باید شبیه به صبح باشند؛ شبیه لحظه ای که تازه از خواب برخاستی، پنجره را باز کردی و خیره شدی به آسمان و با لبخند نفس های عمیق میکشی.  یا شاید کلمات مثل شب باشند؛ عمیق و پر از رمز و راز و البته، پر از ستارگانی که هر کدام یک ستاره قطبی اند. اما میدانی؟ امشب که زل زده بودم به دستانم، انگار کلمات بشبیه سپیده دم بودند، مثل وقتی که تازه خورشید طلوع کرده. کافیست یک بار بنشینی و با دقت به دستانت نگاه کنی تا متوجه شوی؛ کلمات آرام آرام در ذهن و دست هایت طلوع میکند و تو آرام آرام، روشن و روشن و روشن تر میشوی.

و من امشب چقدر از هر طلوعی دورم و چقدر دستانم نه تنها از طلوع و خورشید، که از هر چیزی خالیست.


+ هر شب یک پست


۰ نظر

میخواهم با او قدم بزنم

دریا آرام بود. موج ها به زیبایی خود را تا ساحل میکشیدند و زمزمه هایشان در گوشم میپیچد. سعی میکردم عمیق نفس بکشم. بوی خاص شوری و ماهی در ریه هایم، حالم را خوب میکرد. گاهی خیره میشدم به امواج و شکوهشان، زمانی چشم میدوختم به دل دریا و آسمان، که تنها سیاهی بود، بعضی اوقات هم به آسمان تاریک نگاه میکردم. نمیدانم چقدر از آنجا ایستادنم گذشته بود که صدای کودکی کایت به دست و شادی اش مرا از دنیایم بیرون کشید و من او را دیدم. پالتویی بلند و سیاه به تن داشت و دست در جیب، به من نگاه میکرد. نمیدانم از کجا پیدایش شده بود؛ شاید فهمیده بود دلتنگ دریا هستم و آنجا میتواند پیدایم کند. راستش، نمیخواستم ببینمش. هر چند که بودنش خوب بود، اما گاهی همه چیز به آن سادگی که ما فکر میکنیم نیست. شاید هم برعکس؛ همه چیز ساده تر از چیزی ست که خیال میکنیم. دوست داشتم از دستش فرار کنم. حداقل حالا حال دیدنش را نداشتم. با بی رحمی آمد، پشت به دریا و رو به من ایستاد. به پست سرش چشم دوختم. مانده بودم چه کنم؛ هم شوق دیدنش را داشتم، هم بیزار و فراری بودم از دیدنش. سعی ام برای بی توجهی بی نتجه ماند؛ نگاهش کردم؛ درست به چشم هایش. چشم هایش عمق داشت، شبیه دستانش که به آرامی دستانم را گرفته بود. بوسه ای آرام روی گونه ام نشاند و در گوشم زمزمه کرد: از من فرار نکن. من بیست و یکمین سال زندگی تو ام. برای هیچ چیز دیر نیست. باور کن دیر نیست. گفت: من با تمام وجود، دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه با تو ام. بیا تمام این یک سال رو دست منو بگیر، با هم میون این زندگی قدم بزنیم و بخندیم. باید تمام من رو زندگی کنی دختر، تو که نمیخوای منو از دست بدی؟ 

چشم هایم را بستم. نمیخواستم از دستش بدهم، اما هنوز هم مطمئن نبودم؛ انگار برای هر چیزی دیر بود. خیال میکردم، چشم هایم را که باز کنم او هم دیگر نیست، اما چشم هایم را که باز کردم همان جا ایستاده بود، خیره به من. وقتی چشم هایم را باز شده دید، با لبخندی فشاری به دستانم داد و آن ها را محکم تر از قبل گرفت.


+هر روز یک پست

۲ نظر

پرواز دیوارها

آجرهای دیوار هر کدامشان بال داشتند. لحظه هایی بود که دسته ی آجرهای دیوار  پر میزدند و به دل آسمان میرفتند. بعد از خلق تصویری زیبا، دوباره گوشه ای روی شانه های هم مینشستند. من اما، آنقدر ایستاده بودم که پاهایم در زمین خشک شده بود. با چشمانی مشتاق نگاهشان میکردم و ناخوداگاه بارها بر لبانم جاری میشد " کاش از آسمان خبر نداشتم، من که پر نداشتم". دوست داشتم مثل آنها میبودم؛ آنها که حاصل اتحاد بودند؛ آنها که حفره های میان وجودشان را پر کردند تا به معنا برسند و رسالتشان را زندگی کنند. من اجر به اجر دیوارهای اطرافم را دوست داشتم. پرواز دیوارها زیباترین و دردآورترین صحنه های همیشه ی زندگی من بودند. یک روز من خیره به پرواز دسته جمعی آجرها ایستاده بودم و درد را بیش از همیشه احساس میکردم. برای اولین بار صدایشان کردم. به سمتم پرواز کردند و مقابلم روی شانه های هم نشستند. نزدیک تر از همیشه بودند. اشک در چشم هایم جمع شده بود و چشم دوخته بودم بهشان. میخواستم، با تمام وجود میخواستم پرواز کنم. زیر لبی چیزی گفتم، کمی بعد، من در آسمان بودم؛ روی شانه ی آجرها.


+هر روز یک پست

۲ نظر

به دیوار خوردم بهم در بده*


دوری، میتونه اسم یه بیماری باشه. میتونه اسم یه کشور یا سیاره باشه. دور میتونه مربوط به یه تفکر باشه. نمیدونم چطور باید تعریفش کرد؛ اصلا میشه تعریفش کرد؟ اما میتونم برات بگم که دورم، خیلی دور. اگه بیماری باشه سلول به سلول بدنم دوره، اگه مکان باشه، تمام روزهای زندگیم گم شدم تو دور، اگه تفکر باشه، تمام فکرهام گره خورده بهش. من مبتلای این دوری ام. دست هام مبتلای این دورین، قلبم... قلبم مبتلای این دوریه. واسه همین دلم هر روز و هر روز و هر روز تنگه. دلم میخواد دستمو بگیرم و از این فضای معلق و بی نام و نشون دوری خودمو بکشم و بیارم به نقطه امن نزدیک، اما چطور میشه دست هایی که دورن گرفت؟ چطور میشه دستامو گرفت؟ چطور؟

دارم هذیون مینویسم؟ آره؟ شاید آره، چون امشب این قدر دلتنگم که میتونم صد تا پست پشت سر هم هذیون بگم، این قدر که میتونم هزارتا یادداشت عاشقانه بنویسم، این قدر که تا صبح کتاب بخونم و اهنگ گوش بدم. امشب این قدر دل تنگم، که احتمالا قبل از طلوع بمیرم، مثل یه گنجشگ خشک شده و افتاده کف قفس.


*شاعر همیشه با کلت | گروه دوباره

به گور نشسته

هیچ کلمه‌ای ندارم. کلماتم را چه شده؟ زلزله‌ای سقف‌ جهانم را رویشان خراب کرده؟ سیل آنها با خود برده؟ شاید وقتی حواسم نبوده، دستم را رها کرده‌اند و برای همیشه گم شدند. شاید در حادثه‌ی تصادف صدمات جدی‌ای به مغزشان وارد شده و من مدتی‌ست از پشت شیشه به تک تک کلمات در کما رفته‌ام خیره شدم. شاید هم... شاید هم مرده‌اند و تمام چیزی که از آن‌ها برایم مانده، سنگ سردی‌ست در ناکجای زمین. 

نمی‌دانم کلماتم را چه شده، اما می‌دانم امروز در این برهوت کلمات باید قیامتی به پا کنم، دلم عجیب کلمات را می‌خواهد...

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان