به گور نشسته

هیچ کلمه‌ای ندارم. کلماتم را چه شده؟ زلزله‌ای سقف‌ جهانم را رویشان خراب کرده؟ سیل آنها با خود برده؟ شاید وقتی حواسم نبوده، دستم را رها کرده‌اند و برای همیشه گم شدند. شاید در حادثه‌ی تصادف صدمات جدی‌ای به مغزشان وارد شده و من مدتی‌ست از پشت شیشه به تک تک کلمات در کما رفته‌ام خیره شدم. شاید هم... شاید هم مرده‌اند و تمام چیزی که از آن‌ها برایم مانده، سنگ سردی‌ست در ناکجای زمین. 

نمی‌دانم کلماتم را چه شده، اما می‌دانم امروز در این برهوت کلمات باید قیامتی به پا کنم، دلم عجیب کلمات را می‌خواهد...

ارتباط با آدم ها این همه نمی ارزد

باید چمدانم را بردارم و همین حالا راهی شوم. باید بروم. تحمل این آدم ها کار راحتی نیست. این آدم ها شبیه  قوطی  هایی شیشه ای هستند. قوطی هایی چند رنگ، با شکل هایی عجیب غریب که اکثرشان هم گوشه های تیز و برنده ای دارند. پیش این آدم ها مدام باید حواست به همه چیز باشد، باید پیشنهاد های دوستانه و خیرخواهانه را بارها بررسی کنی تا کلاهت را به باد ندهی، تیز نگاه کنی و حدس بزنی پشت ظاهرشان واقعا به چه مقصودی فکر میکنند. باید حواست باشد، چون چیزی که تو میبینی همه چیز نیست، بخشی کوچک از اتفاقات است، آن هم از زاویه ای که ایستادی. نه، حوصله ی ادم ها را ندارم. حوصله ی حاشیه ها را ندارم. دلم پنجره های شفاف را میخواهد. و نه حتی پنجره های شفاف نانو که رویشان حتی لکه ای آب و ردی از باران پیدا نمیشود، یک پنجره ی معمولی با همان رد باران و لکه های آب.

 میخواهم چمدانم را بردارم و بزنم به دل شب، دلم برای شب، برای آسمان و برای باد تنگ شده است. خودم را غرق مسکن ها کنم و خیره بشوم به هر جایی که هیچ آدمی یافت نمیشود. ولی میدانی کجای این داستان عجیب است؟ بدون همین آدم ها نمیشود زندگی کرد. انگار آنها باید باشند تا تو حجم و جرم داشته باشی. باید آنها با تو حرف بزنند و لمست کنند تا جسمت را حس کنی و صدا داشته باشی. بدون آنها معنای تو هم کم کم ناپدید میشود، آنها باید باشند تا تو، تو باشی. بدون آنها حتی معنای پیشرفت هم کمرنگ میشود.

 اما با همه ی این حرف ها و با همه آن حرف هایی که ننوشتم، کاش تنها دارایی ام در این زندگی، خانه ای در جزیره ای بی سکنه بود.

فقط به خاطر خودت

مشتش محکم خورده بود به دماغم. تا حالا صدای استخوان های صورت و فک خودتونو شنیدین؟

 حالم خراب شده بود، دلم میخواست گریه کنم، نه بخاطر مشت، نه بخاطر گز گز صورتم، نه واسه یه خون مردگی روی بینی ام یا ورم و... یه دفعه خستگی همه چیز ریخته بود تو بدنم. یه دفعه دلم میخواست یه کاری بکنم. اروم اروم به بغضم بی توجهی کردم، اروم اروم به گز گز صورتم بی محلی کردم، اروم اروم به دلم که میخواست بخوابم و پتو رو بکشم رو خودم و حالا حالا بیدار نشم نگاه نکردم. میدونی؟ نباید انرژی تو صرف گریه کردن بکنی، نباید تو خودت کز کنی و همین وقتی که بخاطر اشتباهاتت چیزی هم ازش نمونده رو هدر بدی، نباید تسلیم بشی، میفهمی؟ نباید تسلیم بشی. انرژیت رو صرف پیش رفتن بکن، انرژیت رو نگه دار واسه تحمل مشت های بعدی، واسه دردهای بعدی، انرژیت و صرف ادامه دادن کن، یه ادامه پر قدرت تر، یه زیستن پر زندگی تر، یه حال بهتر. 

آره... چیزی تموم نشده، گور بابای همه ی دردها و مشت ها و همه چی، تو بهتر ادامه بده. بخاطر یه نفر، فقط یه نفر، بخاطر خودت...

هر کاری از بال های کوچک برمیاید

روی دست های تو هزاران بال جا خوش کرده. بال هایی کوچک، به اندازه یک یا دو بند انگشت، از نوک انگشتانت تا روی شانه هایت. بال هایی که حتی خود تو هم متوجه حضورشان نشدی، من اما، آنها را میبینم. مخصوصا وقت هایی که به من نگاه میکنی و حرف میزنی و میخندی، مخصوصا وقت هایی که درد روزگار اشک هایت را درآورده و هیچ چیز سرجایش نیست، مخصوصا وقت هایی که دنیا کوچک شده و هوایی برای نفس کشیدنت نداری. آن وقت ها من تو را میبینم که بافاصله ی کمی از زمین در هوایی و تمام بال های روی دست هایت در حال باز و بسته شدنند، تو اما خودت متوجه نیستی. همه چیز آن قدر در مقیاس کوچک اتفاق می افتد که نمیتوانی متوجه شوی، اما میدانی؟ روزی از همین روزها بال های کوچکت چنان پروازت میدهند که از آسمان به ما نگاه میکنی و برایمان با خنده دست تکان میدهی... روزی که زیاد هم دور نیست.

برای فو فا نو، خودم و هر فردی که کسی باید جلویش بایستد و بگوید "هر کاری از بال های کوچک برمیاید، به بال هایت نگاه کردی؟"

۱ نظر

زیباترین زندانی که بخشی از روحم را اسیر کرده

بخشی از من کنار دریا مانده. روی اسکله ی همیشگی. دریا مواج است و روح من با هر بار موجی که به سمت ساحل می اید دلش میخواهد بلند شود و دست بخشی از موج های کف الود سمت چپ اسکله را در دست بگیرد. جنونی که لحظه ای تمام سلول هایم را میگیرد و با یک بشکن عقلم، ارام ارام چهره در هم کشیده و با لبی اویزان مینشیند. بخشی از من همان جاست، برای همیشه و کسی ان سوتر، روی همین اسکله نشسته و انگار گهگاهی پاهای اویزانش را تکان میدهد، کسی که سازی میزند و پسرکی که چیزی میخواند، اهنگی که همان لحظه همه اش از ذهنم پاک میشود، به جز وقت هایی که میگوید "تو". وقتی میگوید تو، صدایش چنان غمی دارد که دور تا دور ما پر از حباب های غم الود میشود و یکی یکی میترکد و غم همه ی اسکله را میگیرد. دریا در این شب ان قدر زیباست که نمیتوانی تصور کنی. این زیباترین زندانی ست که بخشی از روحم را اسیر کرده. حتی میشود گفت صحنه ای که در ان همه چیز برای یک خودکشی باشکوه فراهم است؛ اسکله، شب، دریای مواج، ساز و اوازی درخور فضا و تیرکی سفید و اهنی که میتواند اخرین نقطه ی اتصال به زندگی باشد، اما روح من اسیر واقعیتی ست که رخ داده، پس او انجا مینشید و لحظاتی از شب با فکر به خودکشی ای باشکوه، به تیرک سفید زل میزند و در کل شب پسر میخواند و حباب های غم میترکد. فضا را غم پر میکند و روح من از دریا سیر نمیشود. همان جا میماند، می ماند، می  ما ند...  این زیباترین زندانی ست که بخشی از روحم را اسیر کرده.

۱ نظر

بعد از ظهر یه روز معمولی، لذت ببر...

زندگی میخندید، دستاشو باز کرده بود تو تاریکی شب و باد میزد بهش. میخندید و بدون این که بهم نگاه کنه همراه همون خنده زمزمه میکرد برام: لذت ببر. من کجا بودم؟ بعد از ظهر یه روز معمولی، برای اولین بار نشسته بودم پشت فرمون و داشتم سعی میکردم میون گاز و کلاچ هماهنگی داشته باشم. زندگی میگفت: لذت ببر. من دستمو از روی فرمون برداشتم گذاشتم روی دنده و نگاهم افتاد به سایه های تیر برق ها که به زیبایی روی اسفالت خیابون رنگ گرفته بودن. زندگی بلندتر میخندید، من میخواستم با ماشین پرواز کنم. کی میگه واسه پرواز باید بال داشت و واسه شادی و لذت باید آپولو هوا کرد؟ باد تو تاریکی شب میزد تو صورت زندگی و بوی زندگی پخش شده بود همه جا و من وقتی ماشین با اشتباهم خاموش شد، نگاهم افتاده بود به توالی تیر چراغ ها که تا جایی که چشم کار میکرد ردیف شده بودن. زندگی میخندید. میخندید و باد میزد توی صورتش و همه جا تاریک بود. برام زمزمه میکرد: لذت ببر. من ذوق کرده بودم. منی که تو بچگی موقع دوچرخه سواری با دوچرخه ی آبی کوچیکم و وقتی سوار تاب جلوی در اتاقم میشدم، جوری رفتار میکردم که انگار سوار ماشینم شدم و به عنوان بهترین پلیس دنیا، در حال یه تعقیب و گریز خفنم، ذوق کرده بودم. داشتم با دنده ی یک با ماشین پرواز میکردم و دست هامو، دست هایی که حالا میتونه فرمون رو کنترل کنه، بیشتر از قبل دوست داشتم و به خودم، به دست هام، به زندگی نگاه میکردم و لبخند میزدم

و رندگی کجا بود؟ تو یه بعد از ظهر معمولی، تو تاریکی ایستاده بود، باد میزد تو صورتش، اون میخندید، میخندید، میخندید، و بدون این که نگاهم کنه بهم میگفت: لذت ببر...


+ اضافه نوشت: امشب که برای دومین بار پشت فرمون نشستم، یه جا صد در صد داشتم حادثه می افریدم و تصادف میکردم که بابا قهرمان طورانه وارد صحنه شد :) البته که مقصر ماشینی بود که به طور وحشیانه داشت رانندگی میکرد :)) 

۶ نظر

سهمیه ی مردن

باید یه جایی داشته باشی ته ته دنیا. برای خود خودت، فقطم اندازه ی خودت اونجا جا باشه، بری اونجا و برای مدتی بمیری. مثلا بلند شی بری بیرون، بری بری بری و برای همه در نهایت دست تکون بدی، خم شی از روی زمین دری رو باز کنی، دوباره دست تکون بدی و بری پایین. بری تا عمق زمین. اونجا که بهش میگن مرکز زمین بشینی، زانوهاتو بغل کنی و بمیری، برای چند ساعت مردن حق هر کسی باید باشه. اصلا باید همه امون سهمیه میداشتیم؛ سهمیه مردن. مثلا میگفتن هر کدوم یه بار در هفته میتونیم از سهمیه امون استفاده کنیم. مثلا یه دستبند هوشمند رو دست همه امون بود. روز و مدت مردنمو انتخاب میکردیم، دست تکون میدادیم و میرفتیم میمردیم. هر چند واسه مردن این همه دنگ و فنگ هم لازم نیست. کافیه از یه چیزهایی دور باشی، یه حق هایی ازت گرفته بشه، یه حرف هایی بهت گفته بشه، کافیه جهتی رو بری که تو ناخوداگاهت کاشتن... اره میبینی؟ مردن چندان هم سخت نیست. لازم هم نیست تا ته دنیا و مرکز زمین بری. حتی از چیزی هم که فکر میکنی ساده تره... خیلی ساده تر...

۳ نظر

دلتنگی های کلاغی

گاهی باید میشد با دل تنگیت حرف بزنی. ازش بپرسی چرا، سوال کنی از کجا اومده و هر بار که تو دلت گریه زاری میکنه اسم کی یا چی رو زیر لب زمزمه میکنه. آره... دلم تنگ شده برای هیچ کسی و دل تنگی هم، برعکس داعش، مسئولیت هیچی رو برعهده نمیگیره. مثل یه بچه ی گم شده که حتی اسم خودشم نمیتونه بگه، تو کوچه پس کوچه های دلم گریه زاری میکنه و میدوعه، گهگاهی زمین میخوره، بلند میشه و دوباره میدوعه، بدون این که به مقصدی برسه و بدون این که پایانی داشته باشه، مثل کلاغ هایی که هیچ وقت به خونه اشون نمیرسن. دلتنگی بیچاره...
۲ نظر

چرخه

منزجرکننده ست. حالم بد میشه و بهم میریزم از اجتماع اطرافم وقتی میشنوم چطور درباره خانوم خونه حرف میزنن و توقع دارن توی دعوای پیش اومده اون کوتاه بیاد و وقتی غر میزنه و بداخلاقی میکنه و دعوا میشه و کوتاه نمیاد پس حقشه که موهاشو بگیری و سرشو بکوبی به سیمان، دیوار یا هرچی و کتکش بزنی. حالم بد میشه وقتی میبینم یه مرد سی ساله یقه یه زن شصت ساله رو گرفته  و قصد خفه کردنشو داشته و با زور، تو دعوا، حرفشو به کرسی نشونده. میگم خب، اگه من جای اون خانوم شصت ساله بودم چی؟ یه مرد بخواد به من زور بگه چی؟ اگه یه روز یه قلدر مقابلم ایستاد و خواست با زور بازوش حرفشو به کرسی بشونه چی؟مثل اون خانوم سعی میکنم جلوش بایستم و بعد کتک بخورم؟ بعدم برای این که  داستان تموم بشه، مردم، بشینن و پشت سر خانوم حرف های نامربوط بزنن. و واقعا هم همینه.

سطح آگاهی و نگاه این اجتماعی که نگاهشون میکنم آزارم میده. جواب سوال ها احتمالا مشخصه، منم بودم زورم به زور بازوی مرد مقابلم نمیرسید.  شاید تفکر غالب همینه، نمیدونم. نمیتونم بگم اهمیتی نداره، چون همین چیزها آزادی منو محدود میکنه وبدتر از آزادی، تفکرات و ناخوداگاه منو. انگار این اجتماع پیش روی من، که تعمیمش نمیدم به کل جامعه، هر چند که قابل تعمیمه، خانوم ها رو ضعیف پرورش میدن و این ضعیف بودن چیزیه که در ناخوداگاه ما ریشه کرده.

چیکار میشه کرد؟ سطح آگاهیمونو بالا ببریم و وسعت دید و نگاهمونو افزایش بدیم؟ یا که نه، روزهای هفته رو سیاه سفید کنیم و تو روزهای سفید حجابمونو برداریم؟ 

اصلا آیا واقعا چیزی میتونه این تفکراتی که در ناخوداگاه این مردم ریشه دوونده و ماندگار شده رو از بین ببره یا اصلاح کنه؟ اونم مردمی که حرفت رو نمیفهمن یا نمیخوان بفهمن و بعضا در مقابلت گارد میگیرن.

۹ نظر

دلم برای دوست داشتنت تنگ شده

برای تو که آشنا و همراه آفتاب گردان ها بودی


دوست داشتم برایت چیزهای خوب بنویسم. دوست دارم برای همه چیزهای خوب بنویسم، حرف های خوب بزنم. ادمی وقتی حرف خوبی ندارد، وقتی چیز خوبی نمینویسد و حرف هایش هم بوی نا گرفته بهتر است سکوت کند و یا دیر به دیر چراغ وبش را روشن کند. اما امشب با این که چیز خوبی در دست ندارم امدم تا برایت بگویم. امدم دوباره بگویم، چون در چند ساعت اخیر دومین باریست که کلمات از دست هایم میریزد. بگذار بروم سر اصل مطلب، دلم برایت تنگ شده. امشب بی تابی ات را میکنم. دلم دست ها، حرف ها و چشم های تو را میخواهد. دلم تو را میخواهد... تویی که چند روز پیش سرزده و ناغافل از راه رسیدی. به محض ورودت پرده ها را کنار زدی و پنجره ها را باز کردی. به دیوارها نگاه کردی و از باد حرف زدی. میخواستی دیوارها را از جا بکنی، دلت میخواست مثل انیمیشن بالا خانه را بلند کنی و ببری در اسمان و دیوارها را برداری. میگفتی باد باید در تمام خانه حضور داشته باشد و بگذرد و حسش کنی. تو رفتی، خیلی زود، انقدری که انگار هرگز نبودی... دلم برایت تنگ شده و نمیدانم چطور و با چه زبانی برایت بگویم تا پیدایت شود. کلماتم خسته است. تو تمام کلمات مهربانم را بردی. تمام حرف های خوبم همراه توست. چیزی در چنته ندارم جز بی تابی ام برای تو... دلم میخواست به رسم سرخ پوست ها با دودها برایت حرف بزنم، میخواستم برایت تلگراف بفرستم، یا اصلا نامه بنویسم. نامه ای با دست خط خودم و احساسی که در حروف به حروفش ریخته ام. چقدر این ها را دوست داشتی... یادت بخیر عزیز مهربانم.

قلبم از تو خالیست. جهانم از تو خالیست. تو یک نفر نبودی، شهری بودی و جهانی و ملتی. و حالا  من خالیم. کجایی؟ در کدام دور گم شده ای که دستم به تو نمیرسد؟ نمیدانم...خلاصه میگویم:

"دلم برایت تنگ شده

بر

گرد..."


+ بعدا نوشت: این یک پست عاشقانه نیست...

۳ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان