پدربزرگ، برایم قصه میگویی؟ چیزی بگو تا هر چه هست و هر چه نیست از یادم برود. میخواهم وقتی چهارزانو تکیه دادی به پشتی خانه ات، پایین همان طاقچه های وسطی اتاق، مثل جنینی در خودم جمع شوم و سرم را بگذارم روی زانوات. میخواهم برایم قصه ای بگویی تا فراموشم شود و بخوابم، و فردا که چشم هایم را باز کردم متولد شوم.
افسوس که نیستی... افسوس که نیستم...
+ پیشنهاد موسیقی بیکلام: Michael Gicchino.Exodus Wounds
+ هر روز یک پست