13.

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را 

شهریار

۳ نظر

12.

لحظه‌ای می‌رسد که انسان درمی‌یابد که چقدر آسیب‌پذیر است و آن وقت، اشتباهات بزرگ، مثل یک گرداب او را در خود فرو می‌برند.

  

پروازهای شبانه/ سنت اگزوپری 


۱ نظر

جوی بزرگ

خانه آنها آن طرف جوی بود. همان جوی معروف محله ما. هرگز نخواستم از رویش بپرم. اصلا بچه که بودم میترسیدم کنارش بروم. بزرگ و عمیق بود. اما بزرگ تر که شده بودم ترس از کنارش رفتن کمرنگ شد. نمیدانم، شاید هم کمرنگ شدنش برای شنیدن حرف‌های شیرین پسرک بود. همان که خانه شان آن طرف جوی بود. هر وقت که آن طرف خیابان راه میرفتم تا به سوپری برسم یا به ایستگاه اتوبوس، آن طرف جوی پیدایش میشد. صدایم میکرد و میگفت: راستی بیا این حشره جدیدی که گرفتم را ببین. یا میگفت: یک کتاب جدید خریده‌ام ببین خوشت میاد؛ و هر بار به طریقی مرا میکشید نزدیک جوی و حرف میزد. آخر حرف هایش میگفت: این طرف جوی با اون طرف فرق داره؛ هیچ چیزش معمولی نیست. میگفت: بیا ببین. تازه منم هستم، تنها نیستی. ترس نداره، فقط باید بپری. به او و دستش که سمتم دراز شده بود نگاه میکردم و در نهایت به راهم ادامه میدادم و با لبخند مصنوعی میگفتم: هوا امروز چقدر خوبه، نه؟ دستش را آرام جمع میکرد و دلخوری مهمان چشم های همیشه مشتاقش میشد، اما با لبخند دروغکی میگفت آره و با همان لبخند همراهم میشد. 

هرگز دستش را نگرفتم و همیشه در چشم هایش دلخوری بود. هرگز راه دیگری را امتحان نکرد و هرگز نگفتم. بی رحمی کردم که نگفتم. باید میگفتم دست من هرگز رام دستش نمیشود. باید میگفتم هرگز از این جوی نمیپرم. باید میگفتم اگر رام شدن دستم را میخواهد باید خطر کند و از جوی بپرد. بپرد و خودش دست رام نشدنی ام را رام خودش کند و پریدن را یادم بدهد. اما نگفتم. ناخوداگاه نمیخواستم بپرد و به هر طریقی مرا همراه خود کند. 

نگفتم و این داستان ادامه داشت؛ او هر روز دست دراز کرد و هر روز از هوا حرف زدم و هر روز گرد دلخوری بر چشم های مشتاقش نشست و دیدارمان با لبخندی دروغکی به پایان رسید.

  از آن روزها گذشته؛ من و او بزرگ شدیم؛ ما نقل مکان کردیم و من، هنوز آخرین نگاهش را به یاد دارم؛ نگاهش دلخور بود.

۲ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان