قرمز پوش زیبای من :)

خلق کردن٬ آفرینش و ساختن... سه کلمه ساده ای که دنیایی را در خود گنجانده و مرا مدهوش میکند. دلم میخواهد تا میتوانم خالق باشم؛ تا میشود خلق کنم و تا جایی که دستانم یاری میدهد بسازم. اما خب٬ از بد روزگار نه میتوانم٬ نه میشود و نه دستان انچنان یاری دهنده ای دارم و باید بگویم با همه این حرف ها همچنان هنر را و این سه کلمه و دنیای درونش را دوست دارم؛ تجربه کردن را دوست دارم؛ با همه بی تجربگی برای اولین بار پشت چرخ خیاطی نشستن را دوست دارم و چقدر نوشتن کلمه چرخ خیاطی جذاب است؛ درست مثل نفسِ تجربه کردن. نه... نفس تجربه کردن خیلی جذاب تر است؛ شاید همان قدر جذاب و مجدوب کننده که سه بار پارچه ای را اشتباه بدوزی و دست به قیچی بازش کنی و شاید از ان هم بیشتر٬ به اندازه دوختن یک عروسک نمدی یهویی برای اولین بار. 


عروسک

            

عروسک بالا از آنچه میبینید زیباتر است...

۲ نظر

گوش کن به صدای باد...

گوش کن؛ می‌شنوی؟ صدای خنده‌ام آشنا نیست؟ آن دخترک در میان مزرعه آفتاب‌گردان را ببین. بیا... بیا بگذر از این پرچین‌های چوبی. نگاه کن... آسمان را میبینی؟ آبیِ آسمان فوق‌العاده است. 

گوش کن... همه چیز در دست باد است؛ همه صداها دست به باد داده اند. صدای خنده‌ام و پیغام درخت، نجوای عاشقانه آفتاب‌گردان‌ها و گرمی لبخند آفتاب. چه‌چه و خنکی جویبار را چه؟ آن هم می‌شنوی؟

بیا... بیا گوش کن؛ دیر می‌شود... همه چیز دست به باد داده است.

یک سه نفره آرام...

لحظه‌های بودن با مامان بابا را دوست دارم. لحظه‌های ساده‌ و بدون اتفاقات خاص و عجیب غریب. ساده می‌خندیم؛ ساده حرف می‌زنیم؛ ساده بحث می‌کنیم. شاید فراز و فرود‌هایی هم باشد، اما اصلا به چشمم نمی‌آید. چیزی که به چشمم می‌آید، حس عمیقی‌ست که بودنشان در جانم به راه می‌اندازد؛ حسی که شبیه نسیمی در وجودم می‌پیچد و لبخندی در جانِ جانم حک می‌کند. 
مدام باید به خودم یادآوری کنم تا دیر نشده، آن قدری که باید دوستشان داشته باشم.‌
۲ نظر

خوب٬ شیرین و دوست داشتنی...

چه روزهای عجیب غریبی پشت سر گذاشته ام. نگاه که میکنم متعجب میشوم از خودم. خودمی که خودم را تا این جا کشانده ام و حالا کمی متفاوت تر شده ام و بسیار ضعیف تر. ضعیف تری که همیشه بیزارش بودم. میدانید؟! یک روز ادم به خودش میاید و میبیند در موقعیتی است که همیشه از ان فاصله میگرفته؛ اتفاقاتی برایش افتاده که همیشه از انها فراری بوده. می ایستد و شوک زده در جایش می ماند. بعد از ته انباری صندلی چوبی خاک گرفته قراضه ای را پیدا میکند و میگذارد مقابل زندگی اش و نگاه میکند و نگاه میکند و نگاه میکند و نگاه میکند و نگاه میکند...؛ همین قدر تکراری و خسته کننده! اما تا کی؟!

 مدتی است که صندلی را گوشه ای انداختم و شروع کرده ام به خراب کردن و ساختن. این روند را دوست دارم؛ کمی سخت اما در نهایت خوب٬ شیرین و دوست داشتنی...

۲ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان