که گفتت سراپا وفایی؟
غلط گفت!
جفایی... جفایی...جفایی...جفایی...
که گفتت سراپا وفایی؟
غلط گفت!
جفایی... جفایی...جفایی...جفایی...
احساس یک بیمارستان را دارم. بیمارستانی با 400 تخت خواب و 190 اتاق و خیابان پر رفتوآمدی که درست روبرویم قرار دارد.
یک بیمارستان پر از داستان و جریان، پر از بیمارانی با حال و زندگیهایی متفاوت؛ پر از شب بیداری، تب و هذیان. گوش میکنم، هر روز گوش میکنم؛ مثل حالا که هذیانهای بیمار اتاق 403 آرام آرام در گوشم نجوا میشود، در لولههای آب میان دیوارهایم میپیچد و به عمق قلبم میرسد. یا ضجههای مادر کودک دو سالهای که تازه فوت شده در راهروی طبقه دومم، که موج مانند در تمام راهروهایم سرگردان میشود و مثل غبار ماسیدهای در لابهلای جرز دیوارهایم آرام میگیرد. آفتاب بعد از ظهر یک روز زمستانی را روی پیکر ناتوانم حس میکنم وقتی کودک بیجان تازه شیمی درمانی شدهای در اتاق 30 به خواب میرود، و غرق نور و ستارههای چشمکزن میشوم با صدای گریه نوزادی که برای اولین بار چشم به جهان گشوده. چشم میشوم میان تکتک تختها، میان همهمهها، جریانها و داستانهای متفاوت؛ میبینم نوه و فرزندان پیرمرد تخت 29 که دورش را گرفتهاند و پیرمرد تنهای تخت 30 که به دیوار کنارش خیره شده. و اورژانسم... اورژانس همیشه جای پرهیاهوییست، مثل اخبار و بورس، پیدرپی خبرهای تازهای در آن جان میگیرد؛ اخیرا هم خبر تازهای اتفاق افتاده؛ مرد پستچی با موتورش تصادف کرده، همسرش خوشحال از سلامتی شوهر، کنارش نشسته، اما دور تخت بغلی، که با پردهای از دید عموم خارج کردهاند، شلوغ است.
احساس مبهم بیمارستانی را دارم، پر از غم و شادی، شلوغ، پر رفتوآمد و ساکت. بیمارستان پر داستانی که 400 تخت دارد و 190 اتاق؛ روبرویش هم خیابان شلوغیست که صدای بوقش بارها و بارها در طول روز گوش را میخراشد.
تا چند دقیقه پیش با سردرد خوابیده بودم، اما حالا به سقف خیرهام و در دلم قند آب میشود که خواهرزادههایم اینقدر زیاد دوستم دارند. خوشبختی باید همینها باشد؛ همین که بگویم سرم درد میکنم و امشب نمیتوانم خانهی شما بیایم و آنقدر زنگ بزنند، سماجت کنند، گریه کنند، کودکانه دلبری کنند و آخر سر وقتی میگویم "بیامم میگیرم میخوابم، حالم خوب نیست" میگویند "اشکال نداره، بیا بخواب"
دوست داشتن باید همین باشد، کاری برایشان نمیکنم و آنها هم توقعی ندارند، تنها توقعشان حضورم است، همین.
. آره... خوشبختی باید همین باشد.
+بیرحم نیستما، اتفاقات بالا خیلی مهربانانه افتاد...
صدا... اسمش را هم نیاورید. حالم را بد میکند. در حال انجام هر کاری که باشم شنیدن صدا متوقفم میکند. توانایی انجام هر کاری از من گرفته میشود؛ انگار که تمام عصبهای بدنم از کار میافتد و مثل یک ژلهی وا رفتهی اخمو میشوم.
کاش جایی وجود داشت که آدمها حرف میزدند و صدایی از دهانشان خارج نمیشد، مثل خلا. احتمالا آن روز و آنجا با دیدن دهان هایی که فقط بیهوده تکان میخورند، عمیقترین لبخندم روی صورتم جاگیر میشود و بدون هیچ مزاحمتی به کارهایم میرسم. تصورش هم لذتبخش است.
هوا تاریک بود. بالا سرت که چشم میچرخاندی، آسمان، همان آسمان همیشگی بود و ستارهها به تو چشمک میزدند، اما کافی بود به مقابلت خیره شوی، مقابلت انتها نداشت. آسمان و دریا یکی بودند و با سیاهی شب درهم آمیخته بودند. من بودم و اسکله. اسکله بود و دریا. دریا بود و آسمان، آسمان بود و تاریکی... آنجا همه هم با هم بودند و هم، هر کدام تنها و جدا افتاده.
اولین بارم بود که روی یک اسکله چوبی، در تاریکی شب نشسته بودم و دریا خروشان و طوفانی بود. موجهای خروشانِ بیاعصاب از دور دورها، پشت سر هم و یکی یکی جلو میآمدند و خودشان را به اسکله میکوبیدند. موجهای خشنتر، که کم هم نبودند، خودشون را تا بالاهای اسکله هم میکشیدند و حتی قطرههایشان روی من هم پاشیده میشد. غرق شده بودم. هیچ فکری در سرم نمیآمد، فقط بی فکری بود که موج موج در مغزم میچرخید. دوست داشتم ساعتها بنشیم و جزیی از آن صدا و آن موجها شوم. موجهایی که گاهی خشونتشان ترس رقیقی به دلم میانداخت. ترس، طبیعی هم بود؛ تنها آدم روی نوک اسکله بودم و اسکله کامل میان آب بود. برعکس وقتی که روی ساحل قدم میزدم، دیگر برایم مهم نبود سرنوشت موجها روی شنهای ساحل چه میشود. چه اهمیتی داشت موجی که از من میگذرد کمی آن طرفتر چه بر سرش میآید؟ من غرق بودم. دوست داشتم غرق هم بمانم. همان جا، نشسته روی روزنامههایی روی پله اول اسکله چوبی نمدار، اما نشد، داماد و خواهرزادهام تنهاییام را شکستند و لذت دریا را خراب کردند. مثل چای داغی که هوسش در دلت هست و درست در کنار دستت از دهان میافتد.
ولی باز هم راضیم...
هر وقت آمدی
پشت سرم بایست
تا هر بار سر میچرخانم
تصویری از کوه توی چشمهایم باشد
...
آزاده بخشی