خانه‌ای در بوران برف قفسه سینه‌

بعضی روز‌ها، از صبح که چشم‌هایت باز می‌شود نفس‌ها، همان نفس همیشگی نیست، سنگین است، بیمار نیستی اما حال آدم‌هایی را داری که بیماری تنفسی دارند یا آنها که با یک بیماری چند روزه سرفه‌های عمیقی دارند، ظاهرت اما معمولی‌ست، همه چیز سر جایش خودش است، تو، زندگی‌ات، حتی اتفاقات خوب آمده‌اند وسط زندگی‌ات و مدام می‌افتند، فقط قفسه سینه‌ات...

راه می‌روی و سنگینی یک بوران برف در شش‌هایت را با هر دم و بازدم حس می‌کنی، احساس سرفه‌ای که نیست امانت را می‌برد، انگار کسی در خانه‌ای میان بوران برف قفسه سینه‌ات، میان شش‌ها، لباس‌های بافتنی به تن کرده و زیر پتو‌ی سنگینی چنباتمه زده. چهره‌ای ناآشنا و آفتاب سوخته، با لباس‌های شیری، که مدام سرفه می‌کند، سرفه‌های طولانی و پی‌در‌پی، گهگاهی از تختش که که در عرض اتاق مستطیل‌ شکل کم نورش قرار دارد برمی‌خیزد و به عرض دیگرش می‌رود، این بیشترین مسافتی‌ست که با ناتوانی و رنجوری‌اش از پس آن بر‌می‌آید، با آشفتگی پشت میز تحریر چوبی کهنه و خاک گرفته‌اش که مقابل پنجره کوچکی‌ست می‌نشیند و شروع به نوشتن می‌کند، کنار میزش و گوشه‌ای در بالای میزش برگه‌هایی خیلی مرتب روی هم چیده‌ شده‌اند که شاید قطر هر کدام تا نزدیکی زانوانش برسد. هنگام همین نوشتن‌ها گاه سرفه‌ای جانش را به ستوه می‌آورد و گاه لرز‌هایی شدید به جانش می‌افتد، همین‌ها ناچارش می‌کنند مدام به تختش پناه ببرد. وقتی در تختش کز کرده هم نگاهش به پنجره آن طرف اتاق خیره‌ است، پنجره‌ای که آن طرفش همیشه برف می‌بارد، همیشه بوران است، پنجره‌ای که از ازدیاد برف تصویر سفید درهم و ماتی به نمایش می‌گذارد، انگار سال‌هاست این خانه در زیر بهمن مانده...

یک روزهایی راه می‌روم و سنگینی یک بوران برف در شش‌هایم را با هر دم و بازدم حس می‌کنم و احساس سرفه‌ای که نیست امانم را می‌برد، روزهایی درست مثل امروز...

از دست دادن خفت‌آمیز

هیچ چیز خفت‌آمیز‌تر از این نیست که به دلیل نداشتن جرات کافی جهت تکان دادن درخت آلو، میوه‌ی آن را از دست بدهی!

پرسال اسمیت

ره آسمان درون است

خیلی چیزها درطول زمان منقرض شده

 اینجا٬ در اتاقم نشسته ام و دیوارها مثل اغوشی مرا در بر گرفته اند؛ اغوشی که بوی امنیت و ارامش میدهد. دلم گرفته... گفته بودم که٬ روزگار غریبیست نازنین... خیلی غریب. بگذار صادق باشم؛ چند ساعت پیش هم دلم گرفته بود. دل گرفتگی با دل گرفتگی فرق دارد. چند ساعت پیش دل گرفتگی ام با یک اسمان٬ کمی خنکی بادهای ارام خوب میشد. ساعت شش بود و هوا تقریبا تاریک. قانون نانوشته  و ناگفته ی خانه ی ما میگفت حالا مهم نیست چه ساعتی است٬ هوا تاریک است و بهتر است بیرون نرفت. گفتم ادم است و تجربه!  دل گرفتگی است و نیاز. لباس پوشیدم و راه افتادم. درست روبه روی خانه ما پارک کوچکیست. خلوت بود و ارام. نشستم روی صندلی. کمی گذشت و داشتم ارام میگرفتم. دنیا داشت زیبا میشد. اشک هایم داشت محو میشد. حرف های زخم شده داشتند ته نشین میشدند...

 ناگهان کسی امد! جوان بود و لباس مشکی به تن داشت. همان طور که می امد٬ گفت: سلام خوبی؟  از رفتارش متعجب شده بودم و چشم هایم حتما گرد شده بود. در کمترین زمان ممکن راه افتادم سمت خانه. میان تند تند رفتن هایم و حرف هایی که  از دهانش خارج میشد و نمیشنیدم گفتم اشتباه گرفتید! اما انگار نفهمید چی گفتم که صدای خودش و قدم هایش همچنان می امد. به جای عبور از وسط پارک

٬ رفتم در خیابان اصلی تا کمی احساس امنیت کنم. راه زیادی تا خانه نبود و کمی که رفتم وارد محوطه ساختمان ها شدم٬ هنوز دنبالم بود و مجبور بودم  بدوم و به سمت در پارکینگ بروم تا گمم کند. از خوش شانسی ام٬ همسایه طبقه پایین داشت در پارکینگ را باز میکرد. جوری عین جن وارد شدم  که دختر همسایه جلوی در را ترساندم. به خودم که امدم روبروی دری بودم که بسته بود. کلید برق را فشردم و به آکاردئون روبرویم خیره شدم. کمی دور خودم چرخیدم تا فهمیدم توی تاریکی طبقه را اشتباه امدم. 

مسخره است اما من تا حالا دو یا سه مزاحم داشتم٬ ان هم در فضای مجازی. از این هایی که شانسی شماره ات را میزنند و تنها کاری که باید میکردم استفاده از بلاک بود. هیچ وقت در خیابان با مشکل مواجه نشده بودم٬ کسی دنیالم نیامده بود. نهایت مزاحمتی که در خیابان دیده بودم کلمه هایی بود که من و همراهانم نمیشینیدیم. 

حالا در اتاقم نشسته ام و دلم به اندازه دختری که فقط به اندازه یک خانه امنیت دارد گرفته. متاسفم... برای تمام مردها٬ تمام مادر پدرها٬ و برای لباس سیاهی که این روزها میپوشند. دلم گرفته و متاسفم که دیگر از قبل هم بی اعتماد ترم٬ که با این که درست نیست٬ اما حالم از تمام مردان بهم میخورد. مردهایی که انگاری همه انها فقط به فکر خود و منافع خود هستند. انها که فقط گزندشان به منِ دختر میرسد...

 دلم گرفته و این جا در اتاقم نشسته ام٬ تنها جایی که میتوانم تنها بنشینم...

که نیست


رفتگری هم باید می‌بود، صبح به صبح، قبل بیدار شدنمان غم‌هایی که ریخته‌ شده در کوچه‌ خیابان‌های دلمان و همان جا مانده که مانده را جارو بزند.

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان