76.

من نور خورم که قوت جان است.

        ‌            مولانا              

فریبِ گذرا

عشقِ اول، عشقِ دوم، عشقِ سوم، عه! اینم نشد، عشقِ چهارم! 

چرا نمی‌پذیرم همچین چیزی را؟! شاید این آدم‌ها از من منطقی‌تر و معقول‌ترند. شاید آن‌ها چیزهایی می‌دانند و تجربه کردند که من نکردم. اما هر چقدر هم که کورکورانه، من نمی‌توانم بپذیرمش. نمی‌توانم هر چند وقت آدم جدیدی را این قدر میدانی بسنجم. اصلا ظرفیتش را هم ندارم، فکر نمی‌کنم این قدر بار بتوانم عاشق شوم. از وفاداری‌های اشتباه حرف نمی‌زنم، حرف من صراحت پشت این کلمات است. 

تصور این که کنار اسم آدم‌ها تیک بزنم تا تنها تجربه‌شان کنم برای من دل چسب نیست. نمی‌دانم میان این آدم‌ها، به چه چیز می‌توان اعتماد کرد. کدام حرف را می‌توان باور کرد، به کدام محبت می‌توان دل خوش بود. کدام عشق؟ همه چیز بوی فریبی گذرا می‌دهد...



جیبِ خالی

آدم باید نقطه ضعف‌های خودش را بشناسد، تا بالاخره یک بلایی سرشان بیاورد. یکی از نقطه ضعف‌های من ساده بودنم است، به معنی واقعی کلمه همانی‌ام که هستم، بی‌هیچ رفتار سیاست‌مدارانه‌ای‌‌. یک سادگی کودکانه‌طور. شاید حسن باشد اما، انگار همیشه و همه جا لازم است زرنگ باشی. یک چیزی در مقابل هر رفتار و آدمی در دست داشته باشی. شاید زرنگی کلمه درستی نباشد، درستش "حقه‌های رفتاری" باشد. در جیب بعضی‌ها پر از حقه‌های رفتاری‌ست، لبخند می‌زنند و به طور ماهرانه‌ای از حقه‌هایشان استفاده می‌کنند. گاهی به سرم می‌زند، سادگی‌ام را و خودم را جوری پنهان کنم و طوری وانمود کنم انگار جیب‌هایم پرِ پر است، با همان لبخند‌های پیروز و رفتارهای ماهرانه بروم جلو، اما همه این حرف‌ها تا لحظه‌ای‌ست که دهانم بسته است، سلام که می‌کنم، می‌شوم همان آدم ساده با جیب‌هایی خالیِ خالی، که نمی‌داند چه بلایی سر نقطه ضعف‌هایش بیاورد.

برای دایناسور، که در تاریکی شب، بی‌جان و ناامید، نای برداشتن قدم بعدی را نداشت

فردا خورشید طلوع خواهد کرد جانِ من. وقتی همه خسته در تاریکی چشم بسته‌اند، خورشید از دل تاریکی می‌تابد. پس چشم‌هایت به چه دردی می‌خورد؟ نگاه کن و بیاموز. این قلبت اگر مامن سبزی و مهربانی نباشد، اگر جنگل امید نباشد، پس جای چیست؟ 

تو تنهای تنهایی جان من و این‌جا هیچ پنجره‌ای نیست، جز یکی، که خودِ تویی. پس خستگی و ناامیدی بی‌امان امروزت را پس بزن. این حال سوسک له‌ شده‌ی بی جان را کنار بگذار و با لبخندت بتاب و این پنجره را منتظر نگذار. 

از طرفِ شانه‌ی محکم، مهربان و قابل اعتمادت؛ دایناسور         

72.

ندیده‌ای؟!

همان انگشت که ماه را نشان می‌داد

ماشه را کشید...

گروس عبدالملکیان

...

دلم تنگه حیاطیه که بشه رو زمین سردش دراز کشید و خیره شد به آسمون...

دوباره، دوباره... و دوباره...

این طبیعی‌ست که آدم‌ بارها زمین بخورد، شکست بخورد و شکسته شود. طبیعی‌ست که یک روزی سقوط کند و تنزل درجه یابد، از انسانیتش، خودش و خدایش دور بیفتد.

 طبیعی نیست؟ بارها برای هر کداممان اتفاق نیفتاده؟ تا به حال برایتان اتفاق نیفتاده؟ اما... آنجا را ببین... پله‌هایی که یک بار ساختیمش و از آن بالا رفتیم را نگاه کن، هنوز هم آنجاست...

اگر هم نبود، پله‌های جدید، راه‌های جدید...

حالِ حالِ آدم


آدم باید حالش خوب باشد، حالش، حال روح و قلبش که خوب بود، خودش که سر جای خودش بود، همه مشکلات، به راه‌های مختلف و معناهای متفاوت، حل شدنی می‌شود.

تار و پود موج این دریا یه هم پیوسته است

نمی‌توانی گلی را از شاخه‌ای جدا کنی

و قلب ستاره‌ای را نلرزانی


امیلی دیکنسون

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان