بدون عنوان

امشب از اون شب هاست که باید بریم شبگردی.

تو تاریک روشنایی شب و چراغ های زرد قدم بزنیم و قدم بزنیم. وسط آسفالت های سیاه دراز بکشیم و به آسمون خیره بشیم. گاهی تو تاریک ترین زاویه کوچه بشینیم و به آسمون خیره بشیم. روی تاب های پر سر و صدای پارک ها بشینیم و آروم تاب بخوریم و به آسمون خیره بشیم. به شدت تاب بخوریم و باد بپیچه میون موهامون و دستامون درد بگیره بس که زنجیر تاب رو محکم گرفتیم. بعدش رو سنگ ریزه ها بشینیم و باد بیاد و بپیچه و ببره همه چی رو و به آسمون خیره بشیم.

بعدش سرد بشه. خورشید کم کم آهنگ اومدن بزنه. آسمون آروم آروم روشن بشه. ما وایستیم رو بلندی و نفس عمیق بکشیم و لبخند بزنیم. یه نقطه ی بزرگ قرمز نارنجی میون آسمون پیداش بشه و ما لبخند بزنیم. زندگی کنیم و لبخند بزنیم.

۷ نظر

که دروغی بیش نیست

باید هو کنیمش. بایستیم جلویش و با تمسخر برایش پوزخند بزنیم. باید بگوییم ما بزرگ تر از ان شدیم که نفهمیم حرف هایش در اهنگ Lili دروغی بیش نیستند. باید بگوییم برود پی کارش و این دروغ ها را رها کند. باید هو کنیمش و هر چه میتوانیم گوجه و تخم مرغ و کاغذ نوشته شده و مچاله مان را سمتش پرتاب کنیم. و بیش تر هم کاغذ مچاله پرتاب کنیم. گوجه و تخم مرغمان کجا بود؟! تنها دارایی ما همان کاغذهایی ست که نوشتیم و مچاله کردیم. که وای بر ما... که وای بر امید واهی... که وای بر ادم هایی که دنیایشان را رها کردند و وارد دنیای دیگری شدند...که وای از دنیایی که نفسگیر بود... باید هو کنیمش، کاغذ مچاله ستمش پرتاب کنیم و بگوییم ما ارواح خبیث همان ادم هایی هستیم که داروهایشان را رها کردند. که نفسمان گرفت. که نفسی نداریم. میگوییم ما ارواح خبیثی شده ایم که حتی خودمان هم از خودمان میترسیم و روزی سی بار هر چه نداریم بالا می اوریم. میگوییم که حالا ما نه نفسی داریم و نه رنگی! هو میکنیمش و فریاد میزنیم ما دیگر همان دنیایمان را هم نداریم. وقتی هو کردنمان تمام شد و کاغذهای مچاله مان را پرتاب کردیم، در اخرین نگاه هم میگوییم ما حالا حتی کاغذهایمان را هم نداریم. که وای بر او... که وای بر ما...

۰ نظر

بدون این که به چشم های هم نگاه کنیم

رعدوبرق را دوست دارم. انگاری دستش را دراز میکند و چیزی را از روی شانه ات یا درون مغزت برمیدارد. سبکت میکند. همان حسی را دارد که با صدای بلند میخندی، یا حتی حس خنده های عصبی. شبیه زمانی ست که وسط خنده هایت به گریه می افتی. وقتی صدای رعد و برق در آسمان میپیچد، انگار نشسته ام به تماشای تصویر کسی که با حس های مختلفی، با فریاد دست میکشد روی میز و همه چیز را روی زمین میریزد یا شخصی که چیزی را به آینه یا دیوار پرتاب میکند و غرشش در خانه میپیچد. رعد و برق، صدای کسی ست که با خشم و اندوه، عصبانیت، بغض، عقده و خیلی حس های دیگر، دست به خودزنی و گریه های وحشیانه میزند.

نمیدانم، شاید دفعه بعد که رعد و برق را در آسمان دیدم، به دلایل دیگری دوستش داشته باشم، اما مطمئنم اگر رعد و برق انسان بود، دوست داشتم کنارش روی صندلی پارکی بنشینم، با هم پاهایمان را تاب بدهیم، بستنی بخوریم و بی هیچ حرفی به تصویر رو به رویمان خیره شویم. شاید درست وقتی کنارم بود و خیره بودیم به رو به رو، دستش را لمس کردم یا حتی در آغوش گرفتمش، کمی...فقط کمی...کسی چه میداند.

۰ نظر

دور درخشان

چشم هایت 

دومین سیاره ایست که دوست دارم در آن زندگی کنم...






+  به قول کروکودیل خی لی پیر  "از عاشقانه های نداشته"

۳ نظر

دست راست یا...چپ؟!


نشسته بودم روی زمین، درست کنارش. لباسم خونی شده بود و نگاهم از روش تکون نمیخورد. نفس هاش عادی نبود و درد کشیدنش زجرآور بود. من... یه دستم روی بدنش بود، یه دستم روی اسلحه. صورتم خیس بود. تو نمیفهمی... هیچ وقت جای موجود زخمی که افتاده کف زمین و داره زجر میکشه نبودی، من اما، کنار شبه جنازه خودم زانو زده بودم...



+ بی ربط نوشت: آه از آن درد که پایان ندارد...

۵ نظر

باید خط زد روی ای کاش ها

من میدونم... میدونم کسی از راه نمیرسه تا تو رو شاد کنه و تو رو از منجلاب غم ها بکشه بیرون. میدونم فقط یه پنجره وجود داره و اونم خود منم. من این حرف ها رو خوب بلدم، میدونم فقط یه قهرمان تو زندگی هر کسی وجود داره. من این حرف ها رو از برم اما، کاش گاهی، فقط گاهی کسی میومد دست ادم رو تو دستش میگرفت و با دست دیگش به خورشید اشاره میکرد. کسی میومد که لازم نبود براش چیزی رو تعریف کنی، بی هیچ توضیحی امید رو میپاشید توی صورتت و با دست هاش ستاره میکاشت تو دست هات. اما میدونم این جا، حتی کسی برات خبر خوب نداره که کنارش بشینی و با ذوق برات از یه اتفاق خوشایند حرف بزنه. این جا تو باید بری مقابل اینه ها، برای خودت چشمک بزنی، به خودت لبخند بزنی، بعدش بری سراغ کتاب ها، چون اونها تنها کسایی هستن که لازم نیست بشینی ساعت ها براشون از مشکلت یا ترست یا دردت یا هر چیز دیگه که روی دلت سنگینی میکنه حرف بزنی تا بتونه چیز مناسبی بگه، فقط کافیه انتخاب خوبی کرده باشی تا بشینی و بی هیچ حرفی به سخنان دوستانه و دلگرم کننده اش گوش کنی. من میدونم فردا که بلند بشم از خواب، یه روز جدید از زندگی ناچیزمه، که باید همه این چیزها رو خوب بلد باشم و بهشون عمل کنم تا تو منجلاب غم هایی که رو دلم سنگینی میکنه خفه نشم، چون فردا، مثل هر روز دیگه ای، قرار نیست با کسی ملاقات کنم که موقع حرف زدن باهام امید بپاشه به صورت سردم. من میدونم، اما کاش...


۲ نظر

با تمام خودت زندگی کن

هی رفیق! فکر میکنی مسئله اینه؟ این که تو گذشته نمونی و با لحظه به لحظه زندگی بیای جلو؟ نه...مسئله این نیست. اصلا فرقی نداره، در هر صورت  گذشته جزیی از توعه. جزیی از جسم و روح و فکرت. چه تو سطح باشه، چه تو عمق، با توعه. نمیتونی بخشی از خودت رو از خودت جدا کنی و دور بندازی، نمیتونی با خودت بجنگی. چیزی که باید بدونی اینه: باید با تمام خودت، لحظه به لحظه رو زندگی کنی.

همین... همین قدر ساده و سخت...

۶ نظر

تنهایی

آن کس که شناخت ذوق تنهایی

از سایه خویشتن گریزان است

صائب تبریزی



+ از همه من گریختم، گرچه میان مردمم... مولوی

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان