به بیراهه کشاندن تخصص ماست!

نمیدانم از چه چیزی بنویسم. ماجراهایی هست اما میل به تعریف ندارم. میخواهم نوشته ام را به بیراهه ببرم و انجا میان جایی که معلوم نیست کجاست رهایش کنم. وقتی کمی سرگردان شد، سعی کنم در آغوشش بگیرم. روی زمین برایش فرش پهن کنم؛ بهش غذا بدهم؛ با هم بازی کنیم؛ سرگرمش کنم و از یک روزی به بعد همان جا رهایش کنم تا خودش گلی به سرش بگیرد. میبینید؟ من این قدر این کار را با خودم کردم، در ان حرفه ای شدم.


+ پیشنهاد آهنگ: نجوا از فرهاد

+ هر روز یک پست

۱ نظر

پرواز دیوارها

آجرهای دیوار هر کدامشان بال داشتند. لحظه هایی بود که دسته ی آجرهای دیوار  پر میزدند و به دل آسمان میرفتند. بعد از خلق تصویری زیبا، دوباره گوشه ای روی شانه های هم مینشستند. من اما، آنقدر ایستاده بودم که پاهایم در زمین خشک شده بود. با چشمانی مشتاق نگاهشان میکردم و ناخوداگاه بارها بر لبانم جاری میشد " کاش از آسمان خبر نداشتم، من که پر نداشتم". دوست داشتم مثل آنها میبودم؛ آنها که حاصل اتحاد بودند؛ آنها که حفره های میان وجودشان را پر کردند تا به معنا برسند و رسالتشان را زندگی کنند. من اجر به اجر دیوارهای اطرافم را دوست داشتم. پرواز دیوارها زیباترین و دردآورترین صحنه های همیشه ی زندگی من بودند. یک روز من خیره به پرواز دسته جمعی آجرها ایستاده بودم و درد را بیش از همیشه احساس میکردم. برای اولین بار صدایشان کردم. به سمتم پرواز کردند و مقابلم روی شانه های هم نشستند. نزدیک تر از همیشه بودند. اشک در چشم هایم جمع شده بود و چشم دوخته بودم بهشان. میخواستم، با تمام وجود میخواستم پرواز کنم. زیر لبی چیزی گفتم، کمی بعد، من در آسمان بودم؛ روی شانه ی آجرها.


+هر روز یک پست

۲ نظر

پل هوایی چه باصفایی*

یکی از علایقم پل پیاده رو، پل عبور عابر پیاده یا به طور عامیانه همان پل هوایی ست. نه این که دوست داشته باشم به جای عبور از خیابان ها از پل ها استفاده کنم، نه، پل پیاده رو را دوست دارم تا بتوانم گوشه ای از آن بنشینم، پاهایم را از میان میله هایش آویزان کنم و به ماشین ها، رفت و آمد ها و اطراف نگاه کنم. برای همین هر وقت از کنار پلی میگذرم، شروع میکنم به ارزیابی پل تا ببینم چقدر چیزی که در ذهن دارم اجرایی ست. که خب، تقریبا اجرایی نیست. دلایلی مثل تبلیغات که جایی برای نفس کشیدن برای پل نمیگذارند و حتی گاهی خودم، که فکر میکنم نمیتوانم دست به چنین کاری بزنم. گاهی فکر میکنم جای یک کافه در پل پیاده رو ها خالیست. اصلا پل پیاده رو ها ساخته شده برای کافه شدن. کافه ای برای آدم هایی که دلشان نمیخواهد در فضای بسته و تاریک کافه ها باشند و چیزهای خاصی بخورند، دلشان میخواهد گوشه ی یک پل که کمی بزرگ تر از حالت عادی ست روی صندلی هایی معمولی یا حتی روی همان زمین بنشینند و چای یا بستنی بخورند و به زیر پایشان چشم بدوزند. خدا را چه دیدی شاید روزی در چنین کافه ای وقت بگذرانم با حتی خودم صاحب چنین کافه ای شدم. در هر صورت قبل از مرگم، حتی شده برای بک بار، گوشه ی یک پل مینشینم و به زیر پایم، که زیاد هم دور نیست، چشم میدوزم. 


*درست یادم نیست، انگار شعری توی پیش دبستانی داشتم با چنین شروعی.

+هر روز یک پست

۵ نظر

تفکرات حاصل از انتظار، مقابل قبرستان

گوشه ی خیابان توی ماشین منتظر بودیم و گاهی به رفت و آمد ماشین های خیابان نگاه میکردیم. فهمیده بودیم جدا از مسائل مالی، میان چهره افراد، استایل آنها و مدل و شکل ماشینشان شباهت هایی وجود دارد. اولش برایم جالب بود، اما بعد دیدم چیز عجیبی نیست؛ ما در انتخاب هایمان هستیم و انتخاب هایمان جزیی از ماست. قبلا هم چنین چیزی را شنیده بودم. کجکی و با عجله گوشه دفترچه ام نوشته بودم "آدم ها رو میشه از روی انتخاب هاشون شناخت" یک بار هم جیم آن را خواند. به من گفت 《جمله درستی نیست. آدم ها گاهی مجبور به انتخاب میشن》گفتم《در این صورت هم انتخاباشونه که اونا رو میسازه》
میدانی؟ در دنیا به طرز عجیبی میان اکثر چیزها ارتباطی وجود دارد. به قول دیکنسون: نمیتوانی گلی را از شاخه ای جدا کنی و دل ستاره ای را نلرزانی.

+هر روز یک پست
۲ نظر

مسیر زیبا

میخواستم تصویری از فیلم را بگذارم اینجا که که اوایل فیلم شریل استرید هنگام کندن ناخن جدا شده اش از انگشت پایش میگوید: میخواهم چکش باشم، نه میخ، اما حالا که هیچ دسترسی ای به فیلم ندارم، تنها مینویسم. شاید wild فیلم معمولی ای بود. بله همین اول میگویم شاید معمولی بود. حتی شاید لحظه هایی به چیزهایی مثل کلیشه یا شعار نزدیک میشد، نمیدانم، اما این فیلم روایت یک زندگیست. چیزی شبیه زندگی خودمان و من دوستش داشتم. با این که داستان فیلم ساده است اما از چیزهای مختلفی حرف میزند، مثلا سوگواری را به تصویر میکشد. کسی را نشان میدهد که با فقدانی رو به رو میشود و او جایی میان روند سوگواری توقف میکند و این توقف و درست سوگواری نکردن و خلا عاطفی و فقدان، او را به پایین میکشد. ما همراه کسی هستیم تا بعد از چندین سال برای فقدانش و برای زمانی که از دست داد، برای اتفاقاتی که رقم زد سوگواری کند و همه چیز را بپذیرد. او را میبینیم که چطور به دوستی با خودش و زندگی میرسد. درس میگیرد، تجربه میکند، می آموزد و شاید حتی زندگی را درک میکند. این فیلم را دوست داشتم بخاطر همین چیزها. چون شریل استرید کسی است شبیه به ما، مایی که هر روز با فقدان هایی رو به رو میشویم و آن طور که باید سوگواری نمیکنیم. جدا از ابن حرف ها، همه چیز این فیلم سر جای خودش نشسته و فیلم را دیدنی کرده. برای همین دو بار نشستم و چشم دوختم به شریل استرید  و با او همراه شدم تا در مسیر زیبایی قرار بگیرد و یاد بگیرم سعی کنم در مسیر زیبایی قرار بگیرم.

+ آهنگ فیلم که ترانه جذابی هم داره [کلیک]

+ هر روز یک پست

۲ نظر

چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند*

تنها زده بودم به دل خیابان ها. همان موقع همه رفته بودند به دیدن نوزاد تازه به دنیا آمده و من دل خیابان ها را ترجیح داده بودم به تنها بودن با اوی نفرت انگیز و بالا آوردن نفرتم.

از خوبی تعطیلات همان گرد مرگی ست که میپاشد به شهر من. کوچه ها و خیابان هایی با کمترین تردد و شلوغی. بی هیچ هدف و مقصدی خیابان به خیابان را رفتم. وقتی تازه داشتم لذت تنها قدم زدن در خیابان هایی خلوت را درک میکردم رادیو بندر تهران در گوشم زمزمه میشد. لذت از دیدن سبزی شاخه های درخت کاج در پس زمینه ای آبی موقع راه رفتن شروع شد. لمس شادی در زیر پوستم با دیدن شاخه های بی برگ درختی و قابی خیالی از تصویر شاخه ها و نردبان و دیوار. رفتن مسیری با سری به آسمان و دیدن انبوه درختان کاج، سبزآبی هایی محشر. خیره شدن به خیابان هایی تقریبا خالی که روزهای معمول جایی برای سوزن انداختن نیست. سه بار از پیاده روی سبزآبی کاجی گذر کردم. یک بار چرخیدم و دوباره خودم را رساندم به نقطه شروع قبلی. دو بار بعد را جلوی چشم پیرمردی که پشت سرم بود برگشتم. با تعجب نگاهم میکرد. با دیدن تعحب و جستوجوی چشمانش لبخندی بر صورتم نقش بست.

زیبایی همه جا را گرفته. روزهایی که پیاده به خانه برمیگردم شیفته ی دیدن چراغ های روشن خانه ها از پشت شاخه های درخت ها، تیر چراغ برق ها، امتداد چراغ ها تا انتهای خیابان میشوم. عاشقانه به شاخه های بی برگ درختان نگاه میکنم و راه میروم. همیشه چیزی وجود دارد؛ اطرافمان پر از تصاویری ست که ارزش نگاه کردن و شفیه شدن دارند. ارزش دارند تا در ذهنت قابشان کنی. ان قدر زیادند که میتوانی هر روز و هر روز و هر روز با زیبایی بازی کنی و پازلی بسازی، پازلی جدید. و چه چیز زیباتر از نگاه کردن به زیبایی های هر روزه ی زندگی؟


+ مدت هاست برای اینجا دلتنگم. می آمدم و نمیتوانستم بنویسم. انگار ذهنی خالی دارم و چیزی برای نوشتن وجود ندارد. امشب به سختی نوشتم. نمیدانم ارزشش را دارد یا ندارد. اما بعد چند پست منتشر نشده انگار وقتش شده قدمی دیگر بردارم.  + چالش هر روز یک پست

*مولوی

۰ نظر

همینا زندگی ماست

یک هفته اخیر هیچ فعالیت آنچنانی نداشتم. فقط تو خونه بودم و کارهای معمولی انجام دادم؛ بدون هیچ حس خاصی. شاید حتی کم زنده بودم. اما فردا، بعد از یک ماه ورزش نکردن و وقت نذاشتن برای کلاس دیگه ام، بعد از بیش از یک هفته دانشگاه نرفتن، یه روز خوبه برای انجام دوباره ی همه ی این کارها. بی اغراق، دلم تنگ شده بود برای قدم زدن میون فاصله ها، برای خسته شدن موقع ورزش و خستگی و سرحالی بعدش. دلم تنگ شده بود که موقع ورزش، چشم بدوزم به عقربه ثانیه شمار و فکر کنم دو دقیقه چقدر زیاده. عجیبه، اما حتی خوشحالم فردا استادمو میبینم و درمورد موجودات ریز و میکروسکوپی چیزی میشنوم. میدونی؟ زندگی بدون فعالیت کردن، ارزش زیستن ندارن. همین درگیری های شاید به قولی روزمره، ما رو میسازه و ما رو از خطر مرداب شدن، از گذران بیهوده تر زندگی نجات میده. ما رو به سمت تلاش بیشتر برای داشتن زندگی بهتر سوق میده و حتی، یه نظم منطقی به زندگیمون تزریق میکنه. 

گاهی دوری لازمه، دوری از آدم ها، از اتفاقات و حتی دوری از همون چیزهای همیشگی. این طوری نقش اونها تو زندگیمون رنگ میگیره یا شاید، خیلی چیزها یادمون میاد. از دوری های موقت نزدیک کننده ممنونم و خوشحالم که فردای من از هفت صبح شروع میشه، نه دوازده ظهر! :)

۴ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان