این یک معرفی کتاب نیست

کتاب: مطلقا، تقریبا

نویسنده: لیسا گرف

مترجم: فریده خرمی


یه کتاب سی صد صفحه ای برای کودک و نوجوون که راحت و روون نوشته شده و میتونم بگم نویسنده و مترجم خوبی داره. کتاب درباره آلبی هست. یه پسر ده ساله که عقب مانده ذهنیه و نویسنده به خوبی ما رو میبیره به بطن ماجرا و اجازه میده از نگاه آلبی به زندگیش، آدم ها، نوع برخوردشون کنیم. خیلی همه چیز ساده ست و حتی عقب موندگی ذهنی آلبی چندان پررنگ نشده ولی در عین تمام این سادگی ما خیلی آهسته متوجه میشیم نوع برخورد ماها و مدرسه با بچه ها چقدر مهم و تاثیرگذاره و چقدر نقش پررنگی توی ایجاد بحران و یا حل مسائل تو زندگی بچه ها داریم. گاهی میبینی ماها طوری برخورد میکنیم، که یه مسئله کوچیک که خیلی راحت حل میشه رو برای بچه ها بغرنج و سخت میکنه. البته باید بگم که با این که کتاب خوبی بود ولی با توجه به کتاب هایی که تو این رده سنی تا حالا خوندم، که زیاد هم نبوده، انتظار داشتم چیز بیشتری با خوندن این کتاب بهم اضافه بشه. ولی در هر صورت نمیشه از خوب بودن کتاب چشم پوشی کرد و یا اون رو زیر سوال برد. من از خوندن کتاب و زندگی کردن با آلبی و دیدن کالیستا، پرستار جدید آلبی که وارد داستان میشه و به آلبی کمک میکنه تا حالش خوب باشه، راهش رو پیدا کنه، بفهمه چه ارزشی داره و چیزی که هست رو بپذیره، لذت بردم :)

۳ نظر

نرو... نه مثل یه فرار، برگردو. شمشیرتو درار، جنگیدن، کنار تو برای من یه افتخاره*

آب تا گردنم بالا آمده

آب تا لب هایم بالا آمده

آب بالا آمده

من اما، نمیمیرم

من ماهی میشوم 


گروس عبدالملکیان 


* برای او - گروه او و دوستانش

۲ نظر

زیباترین زندانی که بخشی از روحم را اسیر کرده

بخشی از من کنار دریا مانده. روی اسکله ی همیشگی. دریا مواج است و روح من با هر بار موجی که به سمت ساحل می اید دلش میخواهد بلند شود و دست بخشی از موج های کف الود سمت چپ اسکله را در دست بگیرد. جنونی که لحظه ای تمام سلول هایم را میگیرد و با یک بشکن عقلم، ارام ارام چهره در هم کشیده و با لبی اویزان مینشیند. بخشی از من همان جاست، برای همیشه و کسی ان سوتر، روی همین اسکله نشسته و انگار گهگاهی پاهای اویزانش را تکان میدهد، کسی که سازی میزند و پسرکی که چیزی میخواند، اهنگی که همان لحظه همه اش از ذهنم پاک میشود، به جز وقت هایی که میگوید "تو". وقتی میگوید تو، صدایش چنان غمی دارد که دور تا دور ما پر از حباب های غم الود میشود و یکی یکی میترکد و غم همه ی اسکله را میگیرد. دریا در این شب ان قدر زیباست که نمیتوانی تصور کنی. این زیباترین زندانی ست که بخشی از روحم را اسیر کرده. حتی میشود گفت صحنه ای که در ان همه چیز برای یک خودکشی باشکوه فراهم است؛ اسکله، شب، دریای مواج، ساز و اوازی درخور فضا و تیرکی سفید و اهنی که میتواند اخرین نقطه ی اتصال به زندگی باشد، اما روح من اسیر واقعیتی ست که رخ داده، پس او انجا مینشید و لحظاتی از شب با فکر به خودکشی ای باشکوه، به تیرک سفید زل میزند و در کل شب پسر میخواند و حباب های غم میترکد. فضا را غم پر میکند و روح من از دریا سیر نمیشود. همان جا میماند، می ماند، می  ما ند...  این زیباترین زندانی ست که بخشی از روحم را اسیر کرده.

۱ نظر

بعد از ظهر یه روز معمولی، لذت ببر...

زندگی میخندید، دستاشو باز کرده بود تو تاریکی شب و باد میزد بهش. میخندید و بدون این که بهم نگاه کنه همراه همون خنده زمزمه میکرد برام: لذت ببر. من کجا بودم؟ بعد از ظهر یه روز معمولی، برای اولین بار نشسته بودم پشت فرمون و داشتم سعی میکردم میون گاز و کلاچ هماهنگی داشته باشم. زندگی میگفت: لذت ببر. من دستمو از روی فرمون برداشتم گذاشتم روی دنده و نگاهم افتاد به سایه های تیر برق ها که به زیبایی روی اسفالت خیابون رنگ گرفته بودن. زندگی بلندتر میخندید، من میخواستم با ماشین پرواز کنم. کی میگه واسه پرواز باید بال داشت و واسه شادی و لذت باید آپولو هوا کرد؟ باد تو تاریکی شب میزد تو صورت زندگی و بوی زندگی پخش شده بود همه جا و من وقتی ماشین با اشتباهم خاموش شد، نگاهم افتاده بود به توالی تیر چراغ ها که تا جایی که چشم کار میکرد ردیف شده بودن. زندگی میخندید. میخندید و باد میزد توی صورتش و همه جا تاریک بود. برام زمزمه میکرد: لذت ببر. من ذوق کرده بودم. منی که تو بچگی موقع دوچرخه سواری با دوچرخه ی آبی کوچیکم و وقتی سوار تاب جلوی در اتاقم میشدم، جوری رفتار میکردم که انگار سوار ماشینم شدم و به عنوان بهترین پلیس دنیا، در حال یه تعقیب و گریز خفنم، ذوق کرده بودم. داشتم با دنده ی یک با ماشین پرواز میکردم و دست هامو، دست هایی که حالا میتونه فرمون رو کنترل کنه، بیشتر از قبل دوست داشتم و به خودم، به دست هام، به زندگی نگاه میکردم و لبخند میزدم

و رندگی کجا بود؟ تو یه بعد از ظهر معمولی، تو تاریکی ایستاده بود، باد میزد تو صورتش، اون میخندید، میخندید، میخندید، و بدون این که نگاهم کنه بهم میگفت: لذت ببر...


+ اضافه نوشت: امشب که برای دومین بار پشت فرمون نشستم، یه جا صد در صد داشتم حادثه می افریدم و تصادف میکردم که بابا قهرمان طورانه وارد صحنه شد :) البته که مقصر ماشینی بود که به طور وحشیانه داشت رانندگی میکرد :)) 

۶ نظر

خانه ی در دریا، قایق است

"خانه ی در دریا، قایق است" جمله ی پایانی داستانی عاشقانه* است از کتاب داستان هایی برای شب و چندتایی برای روز نوشته ی بن لوری. جمله ای ساده که به سرعت و به راحتی خودش را انداخت وسط قلبم. مثل وقتی که بخشی از یک موسیقی را بی هیچ دلیل چندان منطقی ای جور دیگری دوست دارید. با این جمله یاد "خانه ی روی اب" می افتم و بعد دوباره و دوباره با خودم تکرار میکنم که خانه ی در دریا، قایق است، بعدش دست جمله ی محبوب شده ام را میگیرم و دوتایی روی صندلی های تراس با صفای قلبم مینشینیم و به "خانه ی روی اب" نیشخند میزنیم و از نیشخند زدنمان لذت میبریم. گاهی هم دست از نیشخند زدن میکشیم و قسمت دوست داشتنی این داستان را با هم میخوانیم، جایی که دریا بعد از تلاش بسیار، نمیتواند از صخره بالا برود و به خانه برسد و خانه ی بالای صخره با عجز به دریا میگوید هر چه سعی میکند نمیتواند از صخره خلاص شود و به او برسد:


دریا نمیدانست چه بگوید یا چه کار کند و واقعا هم نمیشد کاری کرد.

خانه بالای صخره گیر افتاده بود و دریا میلیون ها فرسخ از آن دور.

دریا سرانجام گفت، من همینجا می مانم. میتوانیم برای هم قصه بگوییم.

خانه گفت، جدی؟ خیلی عالی ست.

خب همین کار را هم کردند.


*هم میتواند عاشقانه ای میان دو دوست باشد و هم عاشقانه ای میان دو جنس مکمل. در هر صورت فرقی در فحوای داستان نیست.

۲ نظر

سهمیه ی مردن

باید یه جایی داشته باشی ته ته دنیا. برای خود خودت، فقطم اندازه ی خودت اونجا جا باشه، بری اونجا و برای مدتی بمیری. مثلا بلند شی بری بیرون، بری بری بری و برای همه در نهایت دست تکون بدی، خم شی از روی زمین دری رو باز کنی، دوباره دست تکون بدی و بری پایین. بری تا عمق زمین. اونجا که بهش میگن مرکز زمین بشینی، زانوهاتو بغل کنی و بمیری، برای چند ساعت مردن حق هر کسی باید باشه. اصلا باید همه امون سهمیه میداشتیم؛ سهمیه مردن. مثلا میگفتن هر کدوم یه بار در هفته میتونیم از سهمیه امون استفاده کنیم. مثلا یه دستبند هوشمند رو دست همه امون بود. روز و مدت مردنمو انتخاب میکردیم، دست تکون میدادیم و میرفتیم میمردیم. هر چند واسه مردن این همه دنگ و فنگ هم لازم نیست. کافیه از یه چیزهایی دور باشی، یه حق هایی ازت گرفته بشه، یه حرف هایی بهت گفته بشه، کافیه جهتی رو بری که تو ناخوداگاهت کاشتن... اره میبینی؟ مردن چندان هم سخت نیست. لازم هم نیست تا ته دنیا و مرکز زمین بری. حتی از چیزی هم که فکر میکنی ساده تره... خیلی ساده تر...

۳ نظر

بدون این که او را ترک کرده باشم

خواستم تنهایی را با چاقو تکه تکه کنم. افتادم به جانش. چندین ضربه چاقو زدم، دستانم خونی شد؛ آن لحظه تنها یک چیز در ذهنم می‌چرخید، او باید  ت ک ه ت ک ه می‌شد. او اما تماما ساکت، بدون این که ناله کند، بدون این که با هر بار ضربه‌ی چاقو به خودش بپیچد و فریاد بزند، تنها نگاهم کرد، زل زد در چشم‌هایم و نگاهم کرد، نگاهم کرد، نگاهم کرد، نگاهم کرد. آن قدری نگاهم کرد که وسط کار دست کشیدم. دست قرمز شده‌ام که چاقو دارد به فاصله ی بین بینی و لبم تکیه دادم و گریه کردم. چشم در چشم او اشک ریختم.

‌و آخرش؟ آخر این داستان مشخص است، بدون این که اشک‌هایم را پاک کنم، با سرعت بلند شدم و رفتم.

۴ نظر

دلتنگی های کلاغی

گاهی باید میشد با دل تنگیت حرف بزنی. ازش بپرسی چرا، سوال کنی از کجا اومده و هر بار که تو دلت گریه زاری میکنه اسم کی یا چی رو زیر لب زمزمه میکنه. آره... دلم تنگ شده برای هیچ کسی و دل تنگی هم، برعکس داعش، مسئولیت هیچی رو برعهده نمیگیره. مثل یه بچه ی گم شده که حتی اسم خودشم نمیتونه بگه، تو کوچه پس کوچه های دلم گریه زاری میکنه و میدوعه، گهگاهی زمین میخوره، بلند میشه و دوباره میدوعه، بدون این که به مقصدی برسه و بدون این که پایانی داشته باشه، مثل کلاغ هایی که هیچ وقت به خونه اشون نمیرسن. دلتنگی بیچاره...
۲ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان