نامه‌ی پاییزی

سلام پاییز مهربانم. نمیدانم اجازه دارم از میم مالکیت استفاده کنم یا نه، اما شما خودتان خوب میدانید که ادم عاشق که این حرف ها سرش نمیشود. کلمات، محبت ها و نگاه ها بی محابا و بی پرسش شکل میگیرند. قلب آدم عاشق از وقتی که معشوقش را یافت عطر دیگری تراوش میکند؛ گاهی عطر پوست پرتقال، گاهی سیب، زمانی رایحه تلخ قهوه یا چوب سوخته... همین است که هر آدم عطر خاص خودش را دارد. پاییزکم، نمیدانم قلب من چه عطری را میتپد، نمیدانم از وقتی شما را دیدم چند رایحه متفاوت از قلب من به جا مانده، اما خوشحالم که آدم بی بویی نیستم، گمان میکنم آدمی باید خیلی طفلکی باشد که قلبش هیچ عطری را نتپد. عزیز خوش رنگ و عطر من، حادثه ی دیدن شما، اتفاق لمس شما، معجزه ی بودن شما بسیار سریع گذر کرد. باید این روزهای بودنتان را با نخ های قرمز به دور انگشتان دستم بپیچم تا هرگز از خاطرم فراموش نشود. هر چند که پاییز من، مگر میتوان شما را فراموش کرد؟ من خیال میکنم شما آفریده شدید تا کلمه دلتنگی معنا شود. شما خود دلتنگی هستید. من در تمام این روزها، که روزهای آخر قدم زدن در کوچه به کوچه ی شماست ابری ام. من در تمام این روزها قدم میزنم، به شما نگاه میکنم و دلتنگتان میشوم.  روزهای بعد شما، روزهای اشتیاق برای رسیدن دوباره به شماست. پادشاه نارنجی های خش دار، کاش شما هم مرا دوست داشتید، و آن قدر دوست داشتید که میگفتم نروید و شما
هرگز نمیرفتید. میبینید؟ حتی رفتن هم میراث شماست. میراثی که قلب های زیادی را به درد آورده. ما با این میراث خو گرفته‌ایم، این رفتن ها جزیی از زندگی ماست، اشکالی ندار، اما... میشودحالا که تمام ماهی های قرمز حوض با هم قهرند، به احترام عطر قلب‌هایمان قبل از رفتن تان کمی، فقط کمی بغلم کنید؟   

 نسیم آشنای شاخه های بی برگ شما، دایناسور

۵ نظر

قفسه گردی

این قسمت: معشوقه ی کاغذی

وقت خوشحالی یا زمانی که غمگینم و بیشتر زمانی که غمگینم، کتابخونه منو به سمت خودش میکشه؛ پناه میبرم بهش. میرم میون قفسه کتاب هایی که میپسندمشون و یه ردیف کتاب رو  انتخاب میکنم. معمولا به ترتیب شروع میکنم به خوندن اسم کتاب و نام نویسنده ی دونه به دونه کتاب ها. هر کتابی که جذبم کنه رو برمیدارم، لمس میکنم، به جلدش نگاه میکنم، پشت جلدشو میخونم، چند صفحه اش رو بالا پایین میکنم، دوباره نوازش گونه لمسش میکنم و میذارمش سر جاش. گاهی هم مثل بچه هایی که نوک انگشتشونو روی دیوار میکشن، انگشتمو روی اسم بعضی کتاب ها میکشم. از این کارها لذت میبرم، مخصوصا وقتی کتاب ها رو نوازش گونه لمس میکنم. وقت هایی که غمگینم انگار از غمم کم میشه، مثل این که کمی از غبار غم از دست هام ریخته شده باشه روی کتاب. بعضی وقت ها میون این قفسه گردی ها، کتاب هایی رو میبینم که تا حالا ندیده بودمشون، از دیدن بعضی هاشون واقعا ذوق میکنم، مثل کشف یا دستاورد میمونن.

گاهی فکر میکنم انگار این کتاب ها معشوقه ی منن. یه عالمه معشوقه ی کاغذی که من تنوع طلبانه میونشون میچرخم و تشنه ی حضور همیشگیشونم. واقعا معشوقه های جذابین. بعضی وقت ها از صمیم قلبم دوست دارم همون جا میون قفسه ها بشینم رو زمین و شروع کنم به خوندنشون. 

میبینی؟ کجا بهتر از کتابخونه واسه پناه بردن آخه؟

۶ نظر

به دیوار خوردم بهم در بده*


دوری، میتونه اسم یه بیماری باشه. میتونه اسم یه کشور یا سیاره باشه. دور میتونه مربوط به یه تفکر باشه. نمیدونم چطور باید تعریفش کرد؛ اصلا میشه تعریفش کرد؟ اما میتونم برات بگم که دورم، خیلی دور. اگه بیماری باشه سلول به سلول بدنم دوره، اگه مکان باشه، تمام روزهای زندگیم گم شدم تو دور، اگه تفکر باشه، تمام فکرهام گره خورده بهش. من مبتلای این دوری ام. دست هام مبتلای این دورین، قلبم... قلبم مبتلای این دوریه. واسه همین دلم هر روز و هر روز و هر روز تنگه. دلم میخواد دستمو بگیرم و از این فضای معلق و بی نام و نشون دوری خودمو بکشم و بیارم به نقطه امن نزدیک، اما چطور میشه دست هایی که دورن گرفت؟ چطور میشه دستامو گرفت؟ چطور؟

دارم هذیون مینویسم؟ آره؟ شاید آره، چون امشب این قدر دلتنگم که میتونم صد تا پست پشت سر هم هذیون بگم، این قدر که میتونم هزارتا یادداشت عاشقانه بنویسم، این قدر که تا صبح کتاب بخونم و اهنگ گوش بدم. امشب این قدر دل تنگم، که احتمالا قبل از طلوع بمیرم، مثل یه گنجشگ خشک شده و افتاده کف قفس.


*شاعر همیشه با کلت | گروه دوباره

جنسیت زدگی مزمن

خسته شدم از تبعیض جنسیتی. کاش خدا علاوه بر زن و مرد آدم های بی جنسیت هم خلق میکرد و من بی جنسیت بودم. نمیتونم تصور کنم که آدم های بی جنسیت چه شکلی میتونستن باشن، هر چی که بود از زن بودن توی این جامعه بهتر بود.

نامه های دور

پسرکم این اولین نامه ایست که برایت مینویسم. راستش هیچ وقت چنین نامه ها و کارهایی را کاملا تایید نکرده ام. حالا هم نظری درباره اش ندارم اما دوست دارم بدانی. دوست دارم برایت بنویسم، هر چند که خودت، وجودت و حتی تصورت در مغزم نمیگنجد. 

پسرکم، تو میتوانی اشتباه کنی. هر کسی حق اشتباه کردن دارد. زندگی است دیگر، زندگی که بدون اشتباه نمیشود، اما عزیز مادر، حواست را جمع کن. بعضی  اشتباهات تبعات جبران ناپذیری دارد. چیزهایی را خراب میکند که هرگز دوباره ساخته نمیشود یا ساختنش بیش از چیزی که فکر میکنی سخت است. سخت به پای این چیزها بایستد و نگذار حتی ترک بردارند. نگذار عزیزانت و افراد نزدیک با بی اعتمادی به تو نگاه کنند. نگذار شک در چشمانشان بنشیند. تجربه این چیزها هم تو را آزار میدهد، هم انها را. فراموش نکن، تو حق ازار دادن خودت را داری، میتوانی هر بلایی سر خودت بیاوری اما، نباید به دیگران ازار برسانی. انها که دوستت دارند نسبت به تو بسیار اسیب پذیرند. بگذار به تو بگویم، خرابی های سخت بیش از این که تو را اذیت کند به انها رنج میرساند. پس حواست به خودت و اشتباهاتت باشد. 

قربان قدت، مادر

از دست دادن زندگی

زندگی رو همین طوری از دست دادم. همین که بیرون این خونه خیس از بارونه و من تو خونه نشستم. بوی بارون به مشامم نمیرسه. صدای چیک چیک قطره های اب گوشمو پر نمیکنه. نم بارون روی لباسم نمیشینه و من بارونو لمس نمیکنم. این جور موقع ها خونه شکل غم انگیزیه، یا واضح تر بگم، مفهوم غم انگیزی داره.

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان