مدتیه همش یاد روزهایی از نوجوونی میفتم که به بلاگرهایی که خیلی خوب مینوشتن نگاه میکردم و میگفتم «اونا الان این قدر سال از تو بزرگترن و یه روز مثل تو بودن، تو هم هم سنشون بشی، مثل اونا مینویسی». گمونم الان هم سن و سال اون موقع اونام.
مدتیه همش یاد روزهایی از نوجوونی میفتم که به بلاگرهایی که خیلی خوب مینوشتن نگاه میکردم و میگفتم «اونا الان این قدر سال از تو بزرگترن و یه روز مثل تو بودن، تو هم هم سنشون بشی، مثل اونا مینویسی». گمونم الان هم سن و سال اون موقع اونام.
یکی از چیزهایی که میخوام بهش برسم، اینه که سفر کردن بشه جزیی از زندگیم. در همین راستا، دلم خواست تا پایان سال بدون خانواده برم سفر. آروم آروم فکرهامو کنار هم چیدم تا برنامه رو اوکی کنم. ترجیحم این بود که اولین سفر رو تنهای تنها نباشم، مثلا با تور یا یه اکیپی برم. ادم سفر برو دور و برم نیست و اکیپی هم نمیشناسم. حقیقتا تنها بودن برای من راحتتر از سفر با توره. حتی تصور بودنم کنار آدمهای غریبه قشنگی سفر رو برام زهر میکنه، ولی، تورها رو چک کردم. هیچ کدوم چیزی درباره برنامه سفرهاشون تو بهمن نگفته بودن و خب، من نمیتونم خودمو بسپرم دست اتفاق که ایا بشه یا ایا نشه. به دوستمم پیشنهاد دادم، برخلاف خواست خودم، چون همسرشم میومد و خب، نشد. اینها که گفتم اهمیتی نداره، قسمت مهمش واکنش آدمها به تصمیمم بود. دوستم وقتی باهلش درباره سفر صحبت کردم، فکر کرد یه سفر یه روزه است و واکنشش طوری بود انگار من دانشآموزیام که بخواد بره اردو و برای دست گرمی ببرنش تو باغچهی جلوی مدرسه! بعدشم واکنشهای ناامیدکنندهاش ادامه داشت. جیم هم با واکنشش دلسردم کرد. کلی هیجان و ذوق و رویاپردازی داشتم. گاهی مسائل بیاهمیت برای ما، برای کسی واقعا مهمه. من از حالا بیقرار سفرم شده بودم. اما طرز برخورد بقیه ناامیدم کرد. تونمیتونی و تو نباید و نه نرو و...
من سفرمو میرم، حتی اگه تا پایان سال نرم، بالاخره میرم، اما، آدم چقدر تنهاست...
+ دلم برای نوشتن تنگ شده. میدونم خوب نمینویسم، اما، میخوام برگردم به نوشتن...