سقوطِ بی‌انتها ( ارزس خواندن ندارد)

انگار که غمگینی در من ریشه دوانده. مدام پیش‌روی می‌کند. حالم هر روز بدتر و بدتر می‌شود. حالا با کوچک‌ترین اتفاقی در غم غرق می‌شوم. انرژی‌ام تحلیل می‌رود. امروز تهی بودم. جهان در نظرم از همیشه تهی‌تر بود. هیچ ستاره‌ای پیدا نمی‌کردم. هدفی پیدا نمی‌شد که بتوانم به آن چنگ بزنم. آینده‌ای نمی‌دیدم. غم در من ریشه می‌دواند و من ریشه‌هایش را حس می‌کنم. باید برای نجاتمان راهی باشد. چیزی برای چنگ زدن پیدا نمی‌کنم. فرق هست بین کسی که به پرتگاه آویزان است و سعی می‌کند جای دستش را محکم کند، با کسی که در حال سقوط در وسط زمین و هواست و دست و پا می‌زند و فکر می‌کند با دست و پا زدن‌هایش در وسط زمین و هوا می‌تواند به چیزی چنگ بزند. به من بگو. بگو راهی برای نجات ما هست. من، از سقوطی که انتها نداشته باشد، می‌ترسم. سقوط بی‌انتها هم باید شکلی از جهنم باشد. من از مرگ نمی‌ترسم. از جهنم نمی‌ترسم، از زندگی در جهنم می‌ترسم. دست و پا می‌زنم، باید راهی برای نجات ما باشد. 

 

+ هر روز یک پست

کارهای احمقانه

در کتاب اسکارلت، جایی به نظر اسکارلت می‌خواهد با رقصیدن با مرد دیگری، حسادت شوهرش را تحریک کند. وقتی اولین جمله‌ی مربوط به این ماجرا را خواندم، چنان به نظرم احمقانه آمد که کتاب را رها کردم. تحریک کردن و جلب توجه دیگران به وسیله‌ی حسادت، هر جایی و در هر داستان، فیلم و واقعیتی احمقانه است. وقتی کتاب باز جلوی رویم بود و حاضر نبودم دوباره به سراغش بروم، به خودم فکر کردم. اگر زندگی‌ام در کتاب نوشته می‌شد، کدام یک از کارها و رفتارهای این روزهایم چنان واضح احمقانه است که خواننده کتابم را به طرفی پرت می‌کرد؟ قسمت بد ماجرا اینجاست، در بیش‌تر مواقع، وقتی می‌فهمیم کارها و تصمیماتمان اشتباه یا احمقانه بوده که انجامش دادیم. خواننده‌ای نیست که در لحظه تو را به طرفی پرت کند تا بفهمی داری حماقت می‌کنی. تنها خواننده‌های تو، اطرافیان و نزدیکانی‌اند که فقط پوسته‌ی ظاهری تو را می‌بینند و وقتی تو را به کناری پرت می‌کنند یا واکنش‌های منفی، مثل سرزنش‌ کردن، انجام می‌دهند، که کار از کار گذشته است. ما در این جهان تنهاییم. 

 

+ هر روز یک پست

هنر رعایت تعادل و "وارد دنیای ناشناخته‌ها شو"

زندگی توی حصار امن و کنج دنج خودت هم راحته و هم قشنگی‌های خودش رو داره، اما می‌دونی؟ بیرون از این حصار، دنیا خیلی بزرگ‌تر از چیزیه که فکرشو بکنی. وسعت جهان، غیرقابل تصوره. فرصت برای زندگی هم کوتاهه. ما هیچ از آینده‌ نمی‌دونیم. آینده مثل یه برگ روزنامه توی هجوم بی‌امون باد توی خیابون گم شده. باید تا جایی که می‌شه زندگی کرد و تو هر لحظه، جان و جوهره‌ی وجودی زندگی رو مکید. ترسناکه بمیری و تنها افق دیدت، دیوار روبرویی غارت بوده باشه*. امسال با همه‌ی بد بودن‌هاش و اتفاقات غیرقابل چشم‌پوشیش، یکمی هم سال خوبی بود. خوشحالم که هشت ماه پیش از دایره امن خودم کمی بیرون اومدم و سر کار رفتم. قطعا نقطه‌ی مثبت زندگی امسال من، همینه. دایناسور قبل سرکار، همون دایناسور بعد از سرکار رفتن نیست. پیشرفت خیلی زیادی درباره‌ی خودم داشتم. تقریبا از نظر مالی مستقل شدم. تجربیات خوبی به دست آوردم. در کل، حتی قدم کوچکی بیرون اومدن از دایره‌ی امنم، اتفاق خوبی بود. نتایج خیلی خیلی خیلی خوب و زیادی داشت، که برای من خیلی مهم بوده و هست. اینا رو نوشتم، تا خودم رو تشویق کنم به برداشتن قدم‌های بیش‌تر و بیرون‌ اومدن‌های بیش‌تر، از اون دایره‌ی تنگ و تاریک و خودم رو هل بدم به سمت تجربه‌های جدید. چیزهای خوبی می‌تونه در انتظارمون باشه. شاید حتی خوب‌تر از چیزی که  تو کنج‌ها و دایره‌های امنمون داریم؛‌ پس دایناسورجان، "وارد دنیای ناشناخته‌ها شو"

 

*غار افلاطونی 

+ هر روز یک پست (پست بدون ویرایش خواب‌آلود‌ نوشت)

 

ارزش خواندن ندارد

تا همین حالا که ساعت 6:16 صبحه درگیر تدوین فایل صوتی بودم تا برای تولد دوستم، بهش قاب‌های مربوط به فرکانس صدا و این جور چیزها هدیه بدم و خب، هنوز هم مطمئن نیستم هدیه‌ی مناسبی باشه. به هر حال، انجام شد. تا ببینم نتیجه‌اش چی می‌شه. امیدواری تنها دارایی ما بوده و هنوز هم هست. هر چند که، امیدی به امیدواری نیست...

 

+ صرفا نوشتم، چون باید هر شب می‌نوشتم.

هر روز یک پست

۱ نظر

هر کاری رو تو زمان خودش انجام بدید

بذار صادقانه بگم، امسال سالی بود که دوست داشتم کنار کسی باشم. عاشق کسی نبودم. عاشق بودن در مغزم نمی‌گنجه. اینقدر دور هست که نمی‌دونم چه طور می‌تونه باشه. در واقع حسی به عشق ندارم. بیشتر دلم ماجراهای عاشقانه می‌خواست تا عشق. دلم تا ابد موندن با کسی رو نمی‌خواد. تا ابد کلمه‌ی کاملی نیست. یه روزی، یه جایی، به جوری، این کلمه دیگه وجود نداره. دلم می‌خواست هیجان بودن با کسی رو تجربه کنم. هیجان یواشکی قرار گذاشتن و استرس‌ها و دروغ‌ گفتن‌هاشو. دوست داشتم "قشنگِ" کسی باشم. دوست داشتم "امروز چه خوشگل شدی" کسی باشم. دوست داشتم دروغ‌های عاشقانه بشنوم، اونم منی که روزانه با خودم زمزمه می‌کنم " منو با حقیقت آزار بده ولی با دروغ خوشحالم نکن". من، امسال، دوست داشتم کسی دلتنگم بشه. تو من یه دختر هیجده ساله زندگی می‌کنه، که هیچ وقت زندگی نکرده. بچگانه هست، ولی هست. احمقانه هست، ولی هست. احمقانه‌تر، اینه که یه روز سی ساله بشم و علاوه بر یه دختر هیجده ساله، یه دختر بیست و سه ساله هم تو وجودم داشته باشم که زندگی نکرده و  بعله، زندگی به طرز احمقانه‌ای جریان داره. چون  من حالا حوصله‌ی عشق و حتی ماجراهای عاشقانه رو ندارم. حسی ندارم. شاید کلمه‌ی دیگه‌اش بی‌تفاوتیه. خب، شاید بپرسید اینا رو می‌گی که چی؟ باید بگم، بله، سوال خوبیه!

 

+ هر روز یه پست

سهم ما

چند روز پیش یکی از خواهرزاده‌‌هام که کلاس اوله، چگفت می‌خواد دور چشم‌هاش مثل فلان روز من، برق بزنه. منظورش سایه‌ی چشم بود. منم که تا جایی که حوصله‌ام بکشه و خطر و ضرری نداشته باشه، درخواست‌های شیطنت‌آمیز و کنجکاوگونه و... خواهرزاده‌هام رو رد نمی‌کنم. پشت چشم‌هاش رو سایه زدم. به طور کودکانه‌ای دوست داشت. یه جورایی انگار تجربه‌ی لذت‌بخشی براش بود که اونم می‌تونه سایه چشم رو امتحان کنه و به قول خودش چشم‌هاش برق بزنه و قشنگ‌تر بشه. همون موقع که جلوم ایستاده بود و من آروم سایه صورتی رو به پشت پلکش می‌زدم، متاسف بودم که بچه‌ام، خواهرزاده‌هام، عزیزترین‌هام، هیچ وقت تو جشن‌هایی مثل بالماسکه و... شرکت نمی‌کنن. نمی‌شینن فکر کنن خودشونو شبیه چی کنن و به خاطرش هیجان زده نمی‌شن. این شکل‌ کارهای عجیب غریب رو نمی‌تونن انجام بدن و برن به یه جشن‌. شادی نمی‌کنن. شادی‌هاشون مثل شادی‌های ما می‌شه. با بیست و چند سال سن افسرده می‌شن‌ بغض می‌کنن. بی‌حوصله می‌شن. منزوی می‌شن. تو جمع‌های دوستانه‌ی پسرونه یا دخترونه بیش‌تر از چیزی که باید چیزهایی رو تجربه می‌کنن، مثل مواد مخدر. به خودم فکر کردم. به تمام جشن‌هایی که تو زندگیم توشون شرکت کردم. به جشن‌های مدرسه که به ۲۲ بهمن و دهه فجر و روز معلم خلاصه شد. اونم نه با شکل و شمایل جشن. مثلا تو صف ایستادیم و دیدیم و گوش دادیم. داخل نمارخونه نشستیم، دیدیم، پاهامون خواب رفت و مثلا دست زدیم. سهم ما از شادی اندک بود؛ خیلی اندک. دوست ندارم سهم این بچه‌ها هم از شادی، به اندازه‌ی من باشه. دوست ندارم اون‌ها تو همون سیستمی پرورش پیدا کنن، که من بزرگ شدم. سیستمی که بهت می‌گه جنسیت‌زده، خرافی و احمق باش، خلاقیت نداشته باش، افسرده باش و اون قدر بدو بدو کن و فکر نون باش و اون قدر سرت به کارهای خودت باشه و از هیج جا خبر نداشته باش، که ما بتونیم راحت به کارهامون برسیم. امشب خبر ممنوعیت خرید و فروش بادکنک تو روز ولنتاین رو دیدم. هر چند که ربطی به من نداره و ولنتاینی ندارم، ولی خبر تکان‌دهنده‌ای بود. دوستم گفت هر سال یه خبر این شکلی می‌گن، شاید برای این که عادی نشه. اهمیتی نداره. چیزی از تکان‌دهنده بودن ماجرا کم نمی‌کنه و من فقط فکر می‌کنم، سهم ما از شادی اندک بود؛ خیلی اندک. 

 

+ اگه می‌خواهید بگید من غرب‌زده‌ام، باشه، من غرب‌زده‌ام. 

+ هر روز به پست 

از دریچه‌ی تاریک

داستان‌ها تکراریه. دایناسور امروز، همون دایناسور دیروزه و الان که دارم اینو می‌نویسم، زندگیم چقدر تهی به نظر میاد. می‌شه کف دستت بذاریش، مچاله‌اش کنی و بعد، به سمت سطل آشغال پرتابش کنی.

 

آهنگ گوش کنیم؟

معرفی شده توسط سادگانه

۱ نظر

زندگی

کاش می‌شد امید داشت به کمک دیگران. کاش چیزی به اسم منجی وجود داشت؛ یه ابرقهرمان فقط واسه نجات تو از همین اتفاقات کوچیک زندگی کوچیک تو. کسی فقط برای سر و سامون دادن به تو. اما کسی نیست. هیچ کس. یه جوری تنهایی که خلا اطرافتو به خوبی حس می‌کنی. همه درگیر خودشونن. همه دوستت دارن، اما اولویت هیچ کس نیستی. من راه نجات خودم رو پیدا نمی‌کنم. توی یه هزارتوی لعنتی گیر افتادم و دلم نمی‌خواد هیچ قدم دیگه‌ای بردارم. می‌خوام رو زمین سرد و خاکی راهروهای تو در توی هزارتو دراز بکشم، مثل وقتی مرده‌ها رو داخل تابوت می‌ذارن، دست‌هامو روی شکمم، روی هم بذارم و چشم‌هام رو ببندم. 

احتمالا اگه این یه فیلم بود، با بسته شدن چشم‌هام دوربین همراه با یه موسیقی متن گیرا بالا می‌رفت و بالا می‌رفت، من تو عظمت هزارتوی مه‌اندود گم می‌شدم و صفحه تاریک می‌شد، اما این یه فیلم نیست

 

+هر روز یه پست

می‌دونم، واقعا می‌دونم، ولی من نیاز دارم به اینجا بودن و نوشتن، حتی اگه ارزش خونده شدن نداشته باشم. "هر روز یه پست" یه نیاز و تقلاست، برای منی که نه چیزی برای نوشتن دارم و نه توان نوشتن. 

معمای شیشه

قطره قطره شب می‌چکید و شره می‌کرد به پایین. به تماشا ایستاده بودم. رد شره‌ی هر قطره سیاه بود با دانه‌های درخشانی که سو سو می‌زدند. احساس می‌کردم مثل لمس یک بستنی صورتی رنگ باید نوک انگشتم را به این ردها بزنم، بعد در دهانم بگذارم و طعمش را بچشم. نوک انگشتم را آرام به یک نقطه‌ی درخشان زدم؛ سرما کل بدنم را گرفت؛ یک شیشه بین ما فاصله بود. یک شیشه‌ی سرد بین من و ستاره‌ی تابان روبرویم و تمام ستاره‌های دیگر فاصله بود. با خودم فکر می‌کنم یک شیشه چقدر می‌تواند باشد؟ یک شیشه آنقدری هست که وقتی نوک انگشتم را روی ستاره می‌گذارم، پرت نمی‌شوم به دنیای تاریک و پر رمز و راز و پرنور آن طرف شیشه. یک شیشه‌ی چند سانتی می‌تواند یک دره‌ی عمیق، یک پرتگاه بی‌بازگشت میان دو تکه کوه باشد. فاصله‌ی این طرف شیشه تا آن طرف، گاهی می‌تواند اندازه‌ی فاصله‌ی زمین تا ابط‌الجوزا باشد. یعنی آن قدری دور، که این طرف کسی بمیرد ولی آن طرف، هیچ کس متوجه عدم حضورش نشود. می‌بینی؟ گاهی یک شیشه، می‌تواند خیلی پیچیده باشد. به روبرو نگاه می‌کنم. باران می‌زند. قطره‌ها شره می‌کنند

و این، تمام ماجرا نیست...

 

+ هر روز یک پست 

۰ نظر

لیست کارهای دیوانه‌وار و غیرمعمول

روانشناسم گفته لیست چیزهایی در خودت که بهشون افتخار می‌کنی یا نکات مثبت خودت رو بنویس، بدون هیچ فکری دلی برای من بنویس، بدون هیچ فکری دلی برام طراحی کن و انتظاراتی که از خودت داری رو شفاف برام بنویس، اما باید بهش بگم بهتره در کنار این چیزهای بدیهی و معمول، با هم لیست کارهای غیرمعمول و دیوانه‌وار رو بنویسیم و من شروع کنم به انجام دادنشون. مثلا توی خیابون وقتی دارم راه می‌رم جلوی کسی رو بگیرم و باهاش صحبت کنم، وقتی همه خوابن در خونه رو باز کنم و بیرون برم و خیلی کارهای غیرمعمول دیگه‌ که  شاید برای بقیه معمول و ساده باشه. خودمم دقیق نمی‌دونم چی؛ باید بشینم به کارهای دیوانه‌واری که دوست دارم تجربه‌اشون کنم و یا حتی کارهایی که به ذهنمم خطور نمی‌کنه، فکر کنم. باید بهش بگم دلم یه زندگی دیوانه‌وار و سرکش می‌خواد. یه زندگی افسار گسیخته‌ی لعنتی.

می‌دونی؟ با خودم فکر میکنم "اصلا شاید یه بخشی از معنای زندگی همین کارهای غیرمعمول دیوانه‌وار باشه، کی دقیقا می‌دونه؟!"

 

+هر روز یه پست

۳ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان