.

روبه روی ایینه‌ی قدیمی ایستادم و به صندوقچه‌ی کوچک زنگار زده‌ی جلویش نگاه دوخته‌ام. به سختی در صندوقچه را باز می‌کنم. نگاهم میان چهره‌ی خودم در آیینه و صندوقچه در رفت‌و‌آمد است. مگر می‌شود بی‌تفاوت باشی به آن دست‌هایی که از مچ بردیده شدند؟ مگر می‌شود به خون دلمه زده از جای خالی مچ نگاه نکنی؟

گنگم؛ شبیه مه. به آرامی یکی از دست‌ها را برمیدارم و از قسمت دلمه زده، به مچ خونین خودم می‌چسبانم. حالا فقط نخ و سوزن نیاز دارم...

 

تلاش شماره‌ی صفر

تصور آرام آفتاب

دریا می‌خوام. یه دریا، آفتاب درخشان و خیال آسوده. حس بادی که می‌وزه و از صورتم و من می‌گذره‌ و می‌ره و صدای دریا. موج موج دریا. باید راهکارشو پیدا کنم. راهکار زندگی کردن، قوی بودن و محکم قدم برداشتن. چقدر خسته‌کننده است همیشه ضعیف بودن. فکر کنم فعلا برای ایستادن و قوی بودن به یه معجون جادویی نیاز دارم، اما من هنوز می‌تونم آفتاب رو بخوام. هنوز می‌تونم دریا رو بخوام. میتونم حس لمس آفتاب کنار ساحل رو روی دست‌هام تصور کنم. می‌تونم امیدوارم باشم که "ما به آسونی یه بوسه جواب رو پیدا می‌کنیم". هر چند که سخته؛ باید بنویسم امیدواری و هی از زاویه‌های مختلف بهش فکر کنم. مزه مزه‌اش کنم. باید بهش نگاه کنم و لمسش کنم تا ببینم اصلا چی هست، ولی همینم خوبه‌. مگه این یه قدم نیست؟ زندگی به طرز بی‌رحمانه و مضحکی جریان داره. آینده غیرمنتظره و غیرقابل پیش‌بینی‌تر از تصورات منه. هیچ تصویری ازش ندارم، هیچ افقی نیست. آینده فقط یه کلمه‌است بدون هیج شکلی. اما هست. می‌شه قوی بودن رو خواست، شبیه وقتی دریا رو می‌خوای، می‌بینیش و گرمای آفتاب رو روی دستت حس میکنی. 

چشمانت رو باز کن و ببین می‌توانی چه چیزهای دیگری را، قبل از این که چشمانت را برای همیشه ببندی، ببینی.

-تمام نورهایی که نمی‌توانیم ببینیم-

-آنتوتی دوئر-

تا تو هم کلامی بر آن بیفزایی

من از خریدن یه تیشرت ناسا ذوق می‌کنم. این قدر ذوق میکنم که خودمم تعجب می‌کنم. می‌پوشمش و هی قربون صدقه‌اش می‌رم. تو مغازه‌ی لعنتی هیچی نمی‌خورم بخاطر کرونا، بعد زنگ می‌زنم و بستنی شکلات تلخ سفارش می‌دم. بستنی رو می‌خورم و زندگی قشنگ می‌شه. بستنی شکلات تلخ مثل مسکنه. امروز با همین چیزهای کوچیک که برای من خیلی بزرگ بودن، خوشحال بودم، اما الان برای یه لحظه گریه‌ام گرفت. فیلم سوال جواب سناتور آمریکا و وزیر امنیت ملیشون درباره کرونا رو دیدم. سهم ما اینه؟ نقطه‌های درخشان این زندگی کجا بود؟ امروز که وقتی تیشرت تنم بود مسخره بازی در‌میآوردم؟ زمانی که بستنی می‌خوردم و لذت می‌بردم؟ موقعی که بی‌توجه به دنیای اطرافم کتاب می‌خوندم و گوشیم آهنگ بی‌کلام پخش می‌کرد؟ امروز دلم خواست کسی می‌بود تا دوستش می‌داشتم. تو انجمن شاعران مرده از والت ویتمن نقل قولی داره: 

-ای من!

ای زندگی!

درمیان این همه پرسش های مکرر

در میان زنجیره بی پایان بی ایمانان

در شهرهای آکنده از ابلهان

به چه باید دل خوش کرد؟!

ای من!

ای زندگی!

پاسخ: به اینکه تو اینجایی

که زندگی هست ویگانگی!

که نمایش بزرگ همچنان پابرجاست

تا تو هم کلامی برآن بیفزایی!

ما چه کلامی داریم؟ چه کلامی اضافه کردیم؟ نقطه‌ی روشن این زندگی چی بود؟  فکر می‌کنم باختم... 

 

متاسفم. شاید آدم غمگینی‌ام. چیزهای شادی نمی‌نویسم. شاید تکراری بنویسم. آدم وقتی سعی کنه با فاصله‌ی کم بنویسه کیفیت نوشته‌ها ناخوداگاه پایین میاد و حتی براساس احساسات لحظه‌ای پست نوشته می‌شه. امشب، قرار نبود این پست رو بذارم. اگه پست‌ها آزاردهنده‌ است، متاسفم و خب، مجبور نیستید بخونید. 

واقعیت رو دوست ندارم

وقتشه زندگی رو متوقف کنیم. بذار یه طور دیگه بگم: واقعیت رو دوست ندارم. نمی‌خوام این زندگی رو ببینم. این شکلی نه. برای همین مدام، حتی وقتی خوابم نمیاد، می‌خوابم. وقت‌های دیگه هم کتاب می‌خوندم. اسکارلت تموم شده و حالا فیلم می‌بینم. در غیر این صورت نمی‌تونم تحمل کنم. قشنگ نیست. شبیه فراره، اما کی گفته فرار همیشه بده؟ کی گفته همیشه باید محکم بود؟ چرا همیشه باید راضی و خوشحال باشیم؟ چرا وقتی کرونا بین ما می‌چرخه باید بریم بیرون و احساس مسئولیت نکنیم و تو چالش لبخند شرکت کنیم و بگیم ما قوی هستیم و امید از قیافه‌امون چکه می‌کنه؟ چرا باید تو خونه خودمونو قرنطینه کنیم و تو چالش لبخند شرکت کنیم و دم از امید و خوشحالی بزنیم؟ کی گفته خوشحالی و لبخند همیشه مساوی حال خوبه و جواب می‌ده؟ اون همه ننشستیم انیمیشن "سرنشینان" رو دیدیم و تو وبلاگ‌هامون و باقی جاها ازش حرف زدیم؟ کل انیمیشن تاکید داشت غم هم اندازه شادی لازمه و... به کنار. یه جا بود اون موجودی که خرطوم داشت غمگین نشسته بود، شادی مدام رفت مسخره بازی داوردن و خنده و... تا حالش خوب بشه، اما بی‌فایده بود، غم رفت کنارش و باهاش حرف زد و باهاش همدلی کرد. اون موجود از اون رفتار حس خوبی گرفت. می‌خوام بگم، دیدن استوری‌ها حالمو بد می‌کنه. دیدن آدم‌ها حالمو بد می‌کنه. واقعیت حالمو بد می‌کنه. یا خوابم یا کتاب می‌خونم یا فیلم می‌بینم. یه جورایی هر کاری می‌کنم تا ارتباطم با دنیای واقعی قطع بشه. حالم از این وضعی که هست و وضعی که دارم بده، ولی راه‌حل هم لبخند زدن و چالش لبخند و امید واهی نیست. این رفتارها، بخشی از همون واقعیتیه که دوستش ندارم. کاش میون امید واهی و لبخندهای الکی، هم‌دلی بهمون یاد داده بودن، بودن یا حتی نبودن رو بهمون یاد داده بودن. البته تقصیر کسی نیست. هر کس به اندازه‌ی خودش فقط داره سعی می‌کنه. من حوصله‌ی سعی کردن ندارم. واقعیت رو نگاه می‌کنم و فرار می‌کنم. بزدلانه، اما واقعی. 

شهامت تغییر

من کاری ندارم که کشور ما عرضه‌ی تعطیل کردن همه چیز و همه جا رو نداره، منطق من می‌گه کنترل شرایط با این کار شدنی بود. اینو نگفتم تا مسئولین رو زیرسوال ببرم. اونایی که قرار بوده بفهمن، تا حالا خودشون فهمیدن چه خبره، آدم‌هایی هم که نمی‌خوان بفهمن، نمی‌خوان دیگه. این رو گفتم تا بگم انجام دادن بعضی کارها شهامت می‌خواد. وقتی تو حتی جمعه‌ها هم رفتی سر این کار مسخره و خسته‌ای، باید حداقل تو این شرایط شهامتشو داشته باشی که بگی من دیگه نمیام، اما چی می‌شه؟ هیچ جایی تعطیل نمی‌شه، تو در حالی که همش باید با آدم‌ها در ارتباط باشی و می‌دونی اشتباهه و خسته‌ای، شهامت سرکار نرفتن رو نداری. بچه‌تر که بودم فکر می‌کردم چطور می‌تونن آدم‌ها کاری انجام بدن که دوست ندارن؟ چطور می‌تونن کار کنن و کار کنن و مسافرت نرن؟ چرا نمی‌زنن زیر سینی و زیر همه چیز و نمی‌رن سراغ کاری که دوست  دارن؟ چرا کاری که حالشونو خوب کنه انجام نمی‌دن؟ الان من شبیه همون آدم‌هام. تغییر محیط کاری برام سخته، چون عادت کردم و نمی‌خوام دوباره از اول تو یه محیط جدید و با آدم‌های حدید شروع کنم. در حالی که اهمیتی نداره واقعا. شهامت ول کردن و مسافرت رفتن. ول کردن و خستگی درکردن. ول کردن و قرنطینه شدن رو ندارم. یه جورایی مجبورم و یه جورایی مجبور نیستم و هر دوی این جمله‌ها به اندازه‌ی خودشون آزاردهنده است، نیست؟

حیف از زندگی (ارزش خواندن ندارد)

باید چیزی برای نوشتن باشد، اما هیچ چیزی نیست. دیشب هم برای همین چیزی ننوشتم. ذهنم مثل کاغذی سفید یا بوقی ممتد که هیچ چیز دیگری نیست، جز یک بوق، خالی است. نوشتن با ذهن خالی مثل حرافی کردن بدون مغز است. بیهوده و پرگویی. اوضاع خسته‌کننده‌ای است. یک اوضاع خسته‌کننده‌ی کش‌دار که می‌دانی حالا حالاها ادامه دارد. از همه چیز احساس خستگی می‌کنم. امروز سرم را روی کتاب گذاشته بودم و فکر می‌کردم زندگی به امید چه؟ هیچ چیزی نیست. نمی‌توانم چیزی برای چنگ زدن پیدا کنم. زندگیم هم شبیه مغزم از همه چیز خالیه خالی‌ است. البته این خالی بودن از هر چیزی را به اتفاقات بد ترجیح می‌دهم.

افسوس که نتیجه‌ی همه‌ی اینها یعنی از دست دادن زمان. یعنی روزی افسوس این روزهای خالی و عاری از شادی را می‌خورم. حیف از زندگی...

چرا؟

خشمگینم. دلم نمی‌خواد خشمگین باشم و زیرلب مدام به آدم‌های اطرافم بگم "احمق" و "گاو"  اما دست خودم نیست. نمی‌تونم آدم‌هایی که خانوادگی اومدن خرید عید انجام بدن و تو پاساژ می‌گردن رو ببینم و به خودم مسلط باشم. نگاهشون می‌کنم و حرص می‌خورم و عصبی می‌‌شم. از خودم می‌پرسم یعنی تو زندگی قبلیم چه گناهی انجام دادم که الان باید توی ایران و کنار این آدم‌های نفهم زندگی کنم؟ واقعا چطور می‌تونن این قدر متوجه شرایط نباشن؟ چطور می‌شه که وقتی به یکی می‌گم "نمیدونم چرا مردم جدی نمی‌گیرن"، بهم می‌گه "خب کاری از دستمون بر نمیاد، دم عیدی بشینیم خونه؟!" یکی از بچه‌ها با حالت حق به جانب می‌گفت "خب عیده، اومدن خرید عید" یکی دیگه که بهش گفتم ازم فاصله بگیره و تو دهنم نیاد می‌گه "مامانم گفته دوستت بی‌شعوره!" در ادامه هم گفت خیلی دهن بینی! من نمی‌تونم مدام با این آدم‌ها در ارتباط باشم و عصبی نشم. نمی‌تونم. عمیقا از ایرانی بودنم متاسفم. از با این آدم‌ها زیستنم متاسفم. عمیقا از این که راه دیگه‌ای ندارم، متاسفم...

چقدر غر دارم. (هر چه غر زده پاک می‌کند). 

.

هیچ روزنه‌ای از نور نیست. 

دوست داشتن

با کلی تاخیر، امشب دوستم پیشم اومد. یه جعبه گرفت جلوم و گفت "ولنتاینت مبارک"  :). خیلی جدی برام هدیه گرفته بود و من اولین هدیه‌ی ولنتاینمو از دوست صمیمیم گرفتم. من هدیه‌ی تولدشو بهش دادم. قاب عکسش رو دید و خوشش اومد، بهش گفتم بارکد کنارشو اسکن کنه و با هم نشستیم به گوش کردن. همون فایل صوتی‌ای که چند روز پیش پست گذاشتم و نوشتم تا ۶ صبح درگیرش بودم، بود. تو اون فایل صوتی، میون آهنگ مورد علاقه‌اش، تمام اعضای خانواده‌اش و من بهش تولدشو تبریک گفتیم. علاوه‌بر اون، من براش یه متن بلند بالا نوشتم و خوندم. اولین صدا، صدای همسرش بود. دوستم شروع کرد قربون صدقه رفتنش و قاشق بستنی رو دهنش گذاشت. کمی بعد صدای مامانش پخش شد، شوکه شد و یه لایه اشک تو چشم‌هاش نشست. بعد صدای باباش، خواهراش، خواهرزاده‌هاش. با هم گوش می‌دادیم، اشک از چشم‌هامون شره می‌کرد، همزمان بستنی می‌خوردیم، به هم نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. فقط ما می‌تونستیم همچین کاری بکنیم. من این موقعیتهای دیوانه‌واری رو که با هم و برای هم می‌سازیم دوست دارم. همین که اون برام کادوی ولنتاین بخره و من بهش هدیه‌ای بدم که همزمان با بستنی خوردن، کاملا همزمان، زار زار گریه کنیم و قهقه بزنیم. همینه که این روزها که بیشتر وقتش رو کنار هم‌سرشه و من کم دارمش، جای خالیش این قدر زیاده و من این قدر زیاد احساس تنهایی می‌کنم. 

 

 

.

فرزندم، خوشحالم که نیستی. خبر بهبود اوضاع جهان، چیزی به جز یک شعر نیست. ما انسان‌ها هر روز دنیا را جهنم‌تر می‌کنیم. ما خودمان توی این عظمت جهنم را ساختیم. تو می‌خواستی اینجا، جزیی از این جهنم باشی؟ به خدا که نمی‌خواستی. می‌دانم مسخره است اما، من در این جهنم، زندگی را می‌بینم. ته مانده‌هایی از زندگی که قدرتمندانه ادامه می‌دهد، شبیه موج که خودش را می‌کوبد به صخره‌های ساحلی، زندگی خودش را به این جهنم می‌کوبد و همه چیز بی‌توجه به ما جریان دارد.

فرزند نازنینم، می‌دانی این روزها چه می‌خواهم؟ می‌خواهم زمان را به جلو ببرم. می‌خواهم فردا چشم‌هایم را باز کنم و ببینم در یکی از روزهای آبنده هستم و خبری از جهنم نیست. ببینم همه جا سرسبز شده. خبری از قطعی درخت‌ها نیست. جنگل‌ها آتش نمی‌گیرد، حیوان‌ها را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن نمی‌کشیم تا گوشت تهبه کنیم. چشم باز کنم و بببنم یخ‌های قطب سر جای خودشان هستند، معدنی وجود ندارد و سرطان این قدر بیماری آزاردهنده‌ای نیست. روزی را می‌خوام که آزادی باشد، جنگ نباشد و کرونا تمام شده باشد. می‌بینی مادر؟ هر چه می‌گویم تمامی ندارد. به خدا که تو نمی‌خواهی در این جهنم باشی. راستش را بگویم، من هم نمی‌خواهم...

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان