.

 مادرجان، آدمی گاهی با اینکه اطرافش پر از آدم‌ است، اما هیچ کسی را ندارد و من، حالا، چنان هیچ کسی را ندارم که متوسل به صحبت با تویی شدم که هیچ هویت و آینده و حضوری نداری. آخ فرزندم،‌ نمی‌دانی چقدر با خودم غریبه‌ام و چقدر از دنیا دورم. نمی‌دانی چقدر سردم. نمی‌دانی من اشک می‌شوم دردِ زیستنی را که زیست نمی‌کنم. بار بزرگی روی دوش‌های خودم شده‌ام؛ خودم را به دوش گرفته‌ام،‌ اما قدمی رو به جلو ندارم. تنها شده‌ام، تنها‌تر از همیشه و دلم برای خودم می‌سوزد. با ذوق برای دوستم بی‌هیچ مناسبتی گل می‌خرم  و می‌نشینم به انتظار،‌ انتظار دوستی که زمانی هر روز می‌دیدمش و حالا هفته‌ای یک بار. با گذر زمان ذوقِ انتظار می‌ماسد. مضحک می‌شوی. طفلکی می‌شوی. تنها می‌شوی. همه چیز هیچ می‌شود. تنهایی نمی‌گذارد از بار حقیقت شانه خالی کنی. خودتی و خودت؛ چاره‌ای به جز دیدن خودت نداری و بدا به حالت اگر خودِ مفلوکی باشی. عزیزکم، کاش دست داشتی و دست‌هایت از همین نوشته‌ها یکی یکی بیرون می‌زد و در آغوشم می‌گرفت. چقدر حقیر، رابطه‌ای که از تنهایی‌هایت به آن چنگ بزنی و من چقدر فراری‌ام از این رابطه‌ها و چقدر نمی‌شود، نمیرسم به خودِ مطلوبم. آّه، عزیزکم،‌ کاش در همین نوشته‌ها زبان باز می‌کردی و در گوشم نجوا می‌کردی «دست از سر خودت بردار مامان، اجازه بده رها باشی،‌ رها باش، بخند مامان». کاش زمزمه می‌کردی « تو قشنگی مامان»، «تو کافی هستی مامان» و من؟ من از حالِ خوب می‌مردم. بله... من نیاز دارم به مردن از حالِ خوب. نیاز دارم به شنیدن. نیاز دارم به آغوش و به دست‌هایت. بله... من نیاز دارم به تنهایی، تا شاید بزرگ شوم. تا شاید به پای اشک‌هایم رشد کنم. بله مادرجانم، در نهایت مجبوریم به آدامه دادن و ادامه دادن و ادامه دادن... ناچاریم به ماندن پای چیز‌هایی که تغییر نمی‌کنند، از بین نمیروند؛ مثل خودت، مثل عیب‌هایت،‌ مثل تن ها یی...

در میان آدم‌ها

میون آدم‌هایی وقت می‌گذرونم که زندگی‌هاشون چیزی به جز گذران زندگی و خوش بوذن نیست. بهشون نگاه می‌کنم و مبینم دغدغه‌هاشون در حد روابطشونه و مسائل مالی و چیزهایی از این دست. می‌ترسم منم مثل اون‌ها دغدغه‌هام این قدر سطجی باشه. فکرهام این قدر محدود باشه. از خودم میپرسم «خب، آدم باید تو زندگیش چه دغدغه‌ای داشته باشه؟» و جوابی نمیدم. سوال پرسیدن از جواب دادن راحت‌تره -مثل وقتی میپرسی «آدم باید چطوری فکر کنه که وافعا فکر کرده باشه؟» یا «چطور باید یه کتاب رو واقعا خوند و خوب خوندن یعنی چی؟» و جوابی بهشون نمیدی. شبیه اون آدم‌ها بودن ترس داره. من نمی‌خوام شبیه اون آدم‌ها باشم. یه روزهایی حس می‌کنم یه وصله‌ی ناجورم بینشون. نمی‌تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و احساس طردشدگی می‌کنم. از این طردشدگی فرار می‌کنم. سعی میکنم کمی رفتارهای آدمیزادی انجام بدم تا وصله‌ی ناجور نباشم و هی با خودم می‌گم نکنه شبیه اون آدم‌ها بشی؟ یاد معلم کتاب شاعران مرده میفتم. یاد جایی که تو حیاط رژه میزفتن و دست میزدن. «خطر شبیه دیگران شدن» و «خطر خودت نبودن» توی سرم میپیچه و این کشمکش‌ها تمومی نداره. از این که خودم نباشم، از این که شبیه دیگران بشم، اونم دیگرانی که از درون پوچن، به خودم میلرزم و میون آدم‌ها راه میرم.

 

 

 

+ دلم برای اینجا تنگ شده و خب، انگار نوشتن از حافظه‌ام پاک شده و نمی‌تونم بنویسم.

۵ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان