ارتباط با شما

فکر کنم دو روز گذشته بیان دچار مشکل شده بود، یا شاید هم نه. نمی‌دونم، اما چیزی که می‌دونم اینه که بهترین مخاطب‌ها رو دارم.  واقعا دوستتون دارم. از آشنایی با شما خوشحالم و شما جز اتفاقات خوب زندگی منید. اخیرا یکم توی پاسخگویی به نظرات کوتاهی کردم، واقعا عذر می‌خوام، می‌خوام بدونید نظر تک‌تک شما برام مهم و ارزشمنده. خوشحال می‌شم اگه هر کدومتون که تمایل داشت یه راه ارتباط به هر طریقی که صلاح می‌دونه برام بذاره تا اگه بیان دچار مشکل شد بتونم به یه طریقی پیداتون کنم. 

در آخر، خیلی ممنونم که دوست‌های منید و کلمات من رو می‌خونید :) کلمات شما، نظراتتون و... هر کدوم مثل ستاره توی قلب منه و به من روشنایی می‌بخشه. ممنونم.

۲ نظر

هذیون‌نامه

کاش یه نقطه‌ی پایان وجود داشت. مثل این که تو بغل کسی حل بشی و وقتی ازش جدا شدی ببینی که دیگه مشکلی نیست، یا تو  دیگه اون مشکل رو نبینی و روی دوشت‌ سنگینی نکنه. مثل این که یه نفس عمیق بکشی، مثل این که صبح از خواب بیدار بشی، مثل این که تمام طول مسیر رو با نهایت سرعتت بدوی و بدونی بعد از رد شدن از خط پایان مسابقه تموم می‌شه، اما اینجا چیزی تمومی نداره. فرسوده و خسته‌ات می‌کنه. انگار هیچ گوشه‌ای برای چند لحظه فراغت نداری. پیوسته باید بدوی  و بدوی و بدوی، اما حالا دیگه نمی‌تونی با نهایت سرعتت بری، حالا فقط می‌ری چون تو جریانی هستی که باید بری. می‌بینی آدم‌هایی رو که افتادن و زیر دست و پا له شدن، یا آدم‌هایی رو که خیلی جلوتر می‌دون. جلو و عقب بودن اهمیتی نداره، تو جایی توی این مسیر هستی و از رفتن ناگریزی. تو جایی توی این بازی متولد شدی، نقشی با تو زاده شده و تو باید این نقش رو بازی کنی. اگر دروغ می‌گم همین فردا استعفا بده، همین فردا تمام نقش‌هاتو پس بزن، می‌تونی؟ نمی‌شه. چون بعد از فردا یه فردای دیگه هست و ما خودمون می‌خواهیم یه جا تو این بازی دست و پا بزنیم.

احساس خفگی و فرسودگی می‌کنم. دلم می‌خواد یه گوشه بایستم و چشم‌هامو ببندم. همه چیز اهمیت خودشو برام از دست داده، اما مسیر ادامه داره و پایانی نداره تا نفسی بکشی.  

.

سلام پیرمرد

بسیار گشتم. کلمات را جستجو کردم. آدم نمی‌فهمد یک‌دفعه چه اتفاقی میفتد که این‌قدر خالی می‌شود. انگار یک اتفاق واقعی افتاده برای آدم، مثل شکسته شدن یک مجسمه، اما اتفاقی نیفتاده. فکر می‌کنم گاهی اتفاق نیفتادن از اتفاق افتادن مهم‌تر و بزرگ‌تر باشد. من دچار اتفاق نیفتادن شدم. در همه چیز، در تمام سطوح و ابعاد. شاید هم فقط باید کمی احساس کنم که وجود دارم، مثلا کسی صدایم کند، لمسم کند، اصلا بگوید "هی، تو".  اما شبیه یک هوای گرفته‌ی کویری همه چیز ثابت و گرفته است. انگار سال‌هاست بادی نوزیده. دلم نوری می‌خواهد که تا عمق وجودم نفوذ کند، اما خب، خواستن و نخواستن دل من در کارکرد جهان تاثیری ندارد. جهان با یک چراغ جادو چشم بسته در اختیار من نیست. همه چیز پله به پله پیش می‌رود و گاهی هم، اصلا چیزی پیش نمی‌رود. البته آدم دوست دارد تماما این طور فکر کند، اما دقیقا برعکس، همه چیز دارد پیش می‌رود و کسی که ایستاده و هیچ حرکتی نمی‌کند، منم.  نمی‌دانم پیرمرد مهربان، شما تا به حال کسی را به بیهودگی و خالی بودن من دیده‌اید؟ دیگر احساس می‌کنم، چیزی در نوشته‌هایم وجود ندارد که لیاقت خوانده شدن داشته باشد.

دیشب تا همین جای نامه را نوشتم؛ تا جایی که نوشته‌هایم لیاقت خوانده شدن ندارد و بعد رهایش کردم‌. بیان را بستم، گوشی را خاموش کردم و خوابیدم. امشب دارم فکر می‌کنم چقدر اعتماد‌به‌نفس پایینی دارم و چقدر از عدم خودباوری‌ام آسیب دیده‌ام. گاهی از خوب شدن چیزها ناامید می‌شوم‌. خب، پس کی؟

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان