بهار شما چه شکلی‌ست؟

باز هم بهار را گم کرده‌ام. گفتم باز چون من بهار را زیاد گم می‌کنم. انگار بهار من چیز کوچیکی‌ست. آن قدر کوچک که می‌توانی هر کجا بگذاری و فراموشش کنی. شبیه یک دانه‌ نگین خیلی کوچک سبز که درون همان دانه‌ی کوچک جادویی یک دشت با گل‌های بنفش و یک جنگل جا شده که صدای أب رودخانه‌اش را به وضوح می‌توانی بشنوی. باید حواسم را بیش‌تر جمع کنم. بهار را توی مشتم بگیرم و پیش هر کسی هم مشتم را باز کنم تا پروانه‌ها از نگین سبزم بیرون بزنند، میان فضای رابطه‌هایم بچرخند و بخندند. بعد من با خنده بگویم سلام، بهار زیبای من را می‌بینید؟ راستی، بهار زیبای شما کجاست؟ بهار شما چه شکلی است؟ تصور می‌کنم پیرمرد لبخند خیلی ریزش را در چهره پنهان می‌کند و به هیولای تیغ‌دار بفشی که دستش را گرفته اشاره می‌کند و پسر بچه به قاصدکی که دنبالش می‌دود. تصور بهار دیگران بامزه است، واقعا دیدنشان هم معرکه. اما حالا من باز هم بهارم را گم کرد‌ه‌آم. مثل بهار قبلی و بهار قبل‌تر. حالا پیش آدم‌ها که می‌روم، پروانه‌ای نیست. هوای مسموم دورم را می‌گیرد. یک چیزی شبیه بوی بد دهان. باید بهار جدیدی بسازم. حتما تو هم می‌دانی ساختن یک بهار جدید در یک هوای مسموم با دست‌های خالی چقدر کار سختی‌ است، مگر نه؟ راستی، شما هنوز بهارتان را دارید؟ بهار شما چه شکلیست؟ 

۲ نظر

×حاوی هوای مسموم×

nothing

قسمت یک

احساس می‌کنم همه چیزم را از دست دادم. فکر می‌کنم هیچ چیزی ندارم. خالی خالی. یک پوسته روی فضایی که  آن قدر تهی است، صداها درونش اکو می‌شود. به کلماتم نگاه کنید. کلماتم قبلا تصویر داشتند. چیزی می‌نوشتم و بدون این که بخواهم یک داستان ناقص نصفه و نیمه می‌شد. حالا چشم‌هایم را که می‌بندم هیچ تصویری ندارم. کلماتم خشکند؛ شبیه تکه چوب خشک شده‌ای که کاملا سوخته باشد دستت که می‌گیری، پودر می‌شوند و می‌ریزند. پارسال این موقع‌ها قرار بود نوشته‌آم را برای کسی بفرستم تا او با کس دیگری که سردبیر بود درباره‌ی من صحبت کند. فکر کن آرزو داشته باشی بنویسی و بنویسی و نوشته‌هایت به هر طریقی چاپ شود و حالا به چیزی که می‌خواهی نزدیک باشی. رفتم سراغ کسی و با او مصاحبه کردم. نوشته‌ها را روی کاغذ آوردم. مصاحبه نیاز به ویراستاری داشت و من فلج شده بودم. مدام به خودم گفتم نمی‌توانم و سراغش نرفتم. سنگ بزرگ علامت نزدن است و من نتوانستم. به همین راحتی. نمی‌دانم چطور باید خودم را ببخشم. از آن مصاحبه یک بغض بزرگ برای من مانده. یک حفره که پر نمی‌شود.

حالا رسیده‌ام به امروز، به این شب‌ها که این صفحه را باز می‌کنم، اما کلماتی ندارم. تصویری نیست. من مانده‌ام و یک مشت خاکستر درست شبیه خودم. می‌توانم خودم را بریزم در یک ظرف و بگذارم روی طاقچه‌ای خاک گرفته. رویش هم بنویسم ×نه تنها دست نزنید، اصلا نزدیک نشوید× 

من مقصرم.

می‌دانم.

زاگرس می‌سوزد و ما هیچ فرقی با یک مرده نداریم

جنگل‌های زاگرس در آتش می‌سوزد. تک تک درخت‌هایش جان می‌دهند. پرندگان در سیاهی دودها گم‌ می‌شوند. حیوانات می‌سوزند و اگر نسوزند محیط زیستشان نابود شده، اما هیچ کس آخ هم نمی‌گوید. چه بد خوابی رفته‌ایم. غرق شدیم. خفه شدیم. فرق ما با یک مرده چیست؟ ظاهرا امکاناتی برای خاموش کردن آتش نیست. ظاهرا آتش روزهاست که به جان زاگرس افتاده و فقط ظاهرا ما زنده هستیم. نبودن کوچیک‌ترین توجه از سمت مسئولین و امکانات، که می‌تونست باشد و بی‌توجهی و بی‌خیالی عجیب و غیرقابل باور ما بیش‌تر جگرم را می‌سوزاند. از دعوای خیابانی به این سادگی نمی‌گذریم که از این آتش غرقابل جبران گذشتیم. 

حداقل می‌تونیم از بلوط‌ها، از جنگل زیبای زاگرس، از بی‌توجهی مسئولین حرف بزنیم، نمی‌توانیم؟ 

حرف زدن شما بیهوده نیست. 

#زاگرس_در_آتش

۱ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان