خیلی چیزها تغییر کرده؛ مثلا خود من. من بهتر و بهتر شدم، قدم برداشتم برای دور شدن از اون دایناسور قبلی و کمکم اتفاق افتاد. کار کردم، یاد گرفتم و... خیلی اتفاقها قرار بود نیفته، اما افتاد؛ مثل «یار»؛ حالا یه نفر هست که مطمئنم دوستم داره و من، دوستش دارم. حالا با هم روزها رو میشمریم تا برسیم به روزی که اسم آقای یار، بشینه روی صفحهی شناسنامهی من و اسم من، مهمون همشگی شناسنامهی آقای یار بشه.
خیلی اتفاقها قرار نبود بیفته، ولی افتاد. حالا منی که مراسم نمیخواستم، هر روز همراه آقای یار دنبال موارد مربوط به جشنیم. هنوز هم مراسم نمیخوام، اما نمیدونم چرا، حالا، همین حالا که خیلی چیزها برام مهم نیست، همین حالا خط خوردن همون یه خیلی چیزها برای داشتن یه جشن کاملتر، ناراحتم میکنه. آدمیزاد، این جمع اضداد...
دلم تنگ شده
دلم گرفته
و خیلی اتفاقها قرار بود بیفته و نیفتاد..
اما روزها میگذره و من از تمام روزها، فقط منتظر اون روزیام که همهی این حرفا رو کنار بزنیم و فقط «ما» باشیم و «زندگیمون» :)