زندگی رو همین طوری از دست دادم. همین که بیرون این خونه خیس از بارونه و من تو خونه نشستم. بوی بارون به مشامم نمیرسه. صدای چیک چیک قطره های اب گوشمو پر نمیکنه. نم بارون روی لباسم نمیشینه و من بارونو لمس نمیکنم. این جور موقع ها خونه شکل غم انگیزیه، یا واضح تر بگم، مفهوم غم انگیزی داره.
هیچ کلمهای ندارم. کلماتم را چه شده؟ زلزلهای سقف جهانم را رویشان خراب کرده؟ سیل آنها با خود برده؟ شاید وقتی حواسم نبوده، دستم را رها کردهاند و برای همیشه گم شدند. شاید در حادثهی تصادف صدمات جدیای به مغزشان وارد شده و من مدتیست از پشت شیشه به تک تک کلمات در کما رفتهام خیره شدم. شاید هم... شاید هم مردهاند و تمام چیزی که از آنها برایم مانده، سنگ سردیست در ناکجای زمین.
نمیدانم کلماتم را چه شده، اما میدانم امروز در این برهوت کلمات باید قیامتی به پا کنم، دلم عجیب کلمات را میخواهد...
باید چمدانم را بردارم و همین حالا راهی شوم. باید بروم. تحمل این آدم ها کار راحتی نیست. این آدم ها شبیه قوطی هایی شیشه ای هستند. قوطی هایی چند رنگ، با شکل هایی عجیب غریب که اکثرشان هم گوشه های تیز و برنده ای دارند. پیش این آدم ها مدام باید حواست به همه چیز باشد، باید پیشنهاد های دوستانه و خیرخواهانه را بارها بررسی کنی تا کلاهت را به باد ندهی، تیز نگاه کنی و حدس بزنی پشت ظاهرشان واقعا به چه مقصودی فکر میکنند. باید حواست باشد، چون چیزی که تو میبینی همه چیز نیست، بخشی کوچک از اتفاقات است، آن هم از زاویه ای که ایستادی. نه، حوصله ی ادم ها را ندارم. حوصله ی حاشیه ها را ندارم. دلم پنجره های شفاف را میخواهد. و نه حتی پنجره های شفاف نانو که رویشان حتی لکه ای آب و ردی از باران پیدا نمیشود، یک پنجره ی معمولی با همان رد باران و لکه های آب.
میخواهم چمدانم را بردارم و بزنم به دل شب، دلم برای شب، برای آسمان و برای باد تنگ شده است. خودم را غرق مسکن ها کنم و خیره بشوم به هر جایی که هیچ آدمی یافت نمیشود. ولی میدانی کجای این داستان عجیب است؟ بدون همین آدم ها نمیشود زندگی کرد. انگار آنها باید باشند تا تو حجم و جرم داشته باشی. باید آنها با تو حرف بزنند و لمست کنند تا جسمت را حس کنی و صدا داشته باشی. بدون آنها معنای تو هم کم کم ناپدید میشود، آنها باید باشند تا تو، تو باشی. بدون آنها حتی معنای پیشرفت هم کمرنگ میشود.
اما با همه ی این حرف ها و با همه آن حرف هایی که ننوشتم، کاش تنها دارایی ام در این زندگی، خانه ای در جزیره ای بی سکنه بود.
کاش آدم ها کرمچاله بودن، میشد بغلشون کنی و سفر کنی به یه جهان دوردست بکر، اما آدم ها کرمچاله نیستن، هیچ کدومشون... فرقی نداره کی باشن، دور یا نزدیک، تو آدم ها رو در آغوش میکشی و فرو میری، فرو میریزی...
آن کس که شناخت ذوق تنهایی
از سایه خویشتن گریزان است
صائب تبریزی
+ از همه من گریختم، گرچه میان مردمم... مولوی