.

دست‌های مرا دیده‌ای؟ دست‌های من بوی ماهی‌های را مرده را می‌دهند. گندیده‌اند. ندیدیشان؟ چه بهتر. مگر دیدن داشتند. جای آنها در سیاهچال‌های لباسم است. بگذار در سیاهی جیب‌هایم سقوط کنند. هیس... هوا این روزها چطور است؟ من هم این روزها ندیدمشان. دست‌هایم را می‌گویم. دلم برایشان تنگ شده. هیس... بهار هم تمام شده، خبر داری؟ این بهار هیچ شکل بهار نبود. فقط پر بود از پروانه‌هایی که از ما فرار می‌کردند، نه؟ دل، دل است دیگر. فقط دلتنگی سرش می‌شود. گوشت را بیاور، دست هایم آنقدر سقوط کرده‌اند، دیگر پیدایشان نمی‌کنم، گم شده‌اند؛ تو ندیدیشان؟

 حالا حتی نمی‌توانم اشک‌هایم را پاک کنم. اشک‌ها می‌غلتند روی گونه‌ام و دیگر هرگز ناپدید نمی‌شوند. اشکی که پاک نشود، برای همیشه می‌ماند. اشک نامیرا توی گونه‌ات فرو‌می‌رود و غم جوانه میزند. غم بزرگ می‌شود. کسی چه ‌می‌فهمد یک مزرعه‌ی  غم‌گردان روی گونه‌هایت یعنی چه؟ آن‌ها، آن آدم‌ها، دست دارند. چند نفر را دیده‌ای وفتی راه می‌روند بوی ماهی‌ مرده بدهند؟ 

تو باشی، دلت برای دست‌هایت تنگ نمی‌شود؟ می‌‌دانم، بود و نبود دست‌های گندیده با هم فرقی ندارد. 

۲ نظر

پویش درخواست از بیان برای توسعه خدمات بلاگ

جدیدا پویشی از وبلاگ آقای صفایی نژاد شروع شده، که بسیار پویش به جاییه. کسی منو به این پویش دعوت نکرده، اما شرکت در این پویش نیازی به دعوت نداره و برای هر بیانی که احساس میکنه تغییری نیاز هست لازمه. وبلاگ دوستان رو که میخوندم، از امکانات متعددی نام برده بودن، من با توجه به این که وبلاگ ها رو با همین بی شباهتیش به تلگرام، اینستاگرام و... دوست دارم و فقط یه گوشه بی سر و صدا برای خودم مینویسم، تنها سه تا از مواردی رو که به طور معمول وجودشون لازمه و همیشه جای خالیشون توی چشمم هست رو میگم:
1) امکان بک آپ گرفتن
2) ذخیره خودکار مطالب
3) آرشیو شدن بخش پیوندهای روزانه 

دوتای اول که واقعا پیش پا افتاده و بدیهیه و لازم بودنشون حتی نیاز به توضیح هم نداره.
و مورد سوم، مورد سوم برای من خیلی مهمه. ما باید بتونیم وب‌ها رو بخونیم و اونایی که خوبن رو معرفی کنیم. ما باید بتونیم پست‌هایی که ارزش خوندن و یا چند بار خوندن دارن رو به بقیه پیشنهاد کنیم. ما باید بتونیم برای خودمون حتی،‌ پست‌هایی که می‌خوایم رو ذخیره کنیم. بخشی از احیای وبلاگ نویسی اصلا همینه. این طوری بقیه رو میتونیم تشویق کنیم به بهتر نوشتن. میشه یه جور ارزش گذاشتن و دلگرمی دادن به بلاگری که خوب مینویسه. به قول پلاکت این رسالت ماست. درسته، الان میشه دخیره اشون کرد، اما وقتی آرشیو نمیشن دسترسی مخاطب محدود می‌شه. من بارها خواستم آرشیو پیوندهای روزانه‌ی کسی رو که واقعا پست‌ها رو به خوبی گلچین کرده بخونم یا پیش اومده خواستم دوباره برم سراغ یکی از لینک‌های پیوند روزانه‌ی یه وبلاگی، ولی بهشون دسترسی نداشتم. 
بعضی‌ها مثل پلاکت میان خودشون این مشکل رو حل می‌کنن و توی یه صفحه‌ی جدا یکی یکی دوباره پست‌ها رو دخیره می‌کنن تا در دسترس بقیه باشه، ولی خب، واقعا باید این طور باشه؟ سختی این کار برای کسی که وبلاگ نویسه پوشیده نیست. این حق ماست که حداقل امکانات رو داشته باشیم و لازم نباشه برای موارد واقعا لازم لقمه رو بپیچونیم دور سرمون. 
 پلاکت رو مثال زدم چون مثل خودم پیوند‌های روزانه براش مهمه و میشناسینش.

داشتن یه گلچین خوب از پست‌های وبلاگ‌ها برای یه بلاگر و یه وبلاگ مثل یه گنجینه‌ست. این طور نیست؟ 



+ هر روز یه پست ( بیایید فکر کنیم این پست رو دیروز فرستادم :دی‌ )

۱ نظر

.


گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟

امین پور



+ هر روز یه پست

یه قلب دور بدون تغییر

قلبم صدای چکه ی آب روی یه سطح سنگی رو میده. یه قلب نمور توی یه غار تاریک و دور و زیرزمینی. از اون جاهایی که پر از پرتگاهه و اگه بیوفتی دیگه حتی جنازه ای نداری. قلبم میتپه و صدای چکه ی آب میاد. میرم جلوی ورودی کوچیک غار که به سختی میشه بهش وارد شد و زمزمه میکنم "تغییر کن" صدام میپیچه و میپیچه و میره به یه جای دور. انگار که صدام گم بشه، اما من میشنوم، حتی لازم نیست گوشم رو تیز کنم، میشنوم که صدای چکه های آب بیشتر و بیشتر میشه. قلبم خون میشه. قلبم اشک میشه. قلبم حسرت میشه اما، نزدیک تر نمیشه. یه قلب دور بدون تغییر باقی میمونه. نیاز نیست گوش کنم، صداش مدام میاد:چک چک چک چک... قلبم میتپه و فقط میتپه.


+ هر روز یه پست

۱ نظر

تو با تنهاییت تنهایی

تو با تنهاییت تنهایی و یه روزی برمیگردی، به خودت نگاه میکنی و میبینی مشکل خود تویی. حالا میمونی. هی از خودت میپرسی "این مشکل رو چطور باید حل کنم؟"

اولین قدم شاید این باشه که یاد بگیری خودتو دوست داشته باشی و خودت رو باور کنی. یاد بگیری صبح بلند بشی و به خودت تو آینه لبخند بزنی و زندگیت رو با اون لبخند شروع کنی. میدونی؟ یه لبخند میتونه آغاز منطقی ای باشه، اما یه انتظار، یه دست، یه آغوش، نه...



+ هنوز ناراحت پست منتشر نشده ی دیشبم که از شدت خواب آلودگی نتونستم کلماتشو درست کنار هم بچینم، بخاطر همین امشب پایین این پست حرفی از چالش نمیزنم.

۰ نظر

به بازی آدم بزرگ ها خوش اومدی

از فاصله ها گله دارم. از این که عموم منو نشناسه، از این که پسرعمه ام رو برای اولین بار شب عروسیش ببینم، از این که بپرسم این دختره که پیش دخترعموعه کیه و بگن بچه اشه، گله دارم. از این همه فاصله که طبق برنامه ی من با سلام عمو و دیگه تنها شدید و... از بین نمیره، گله دارم. عمو نمیگه "سلام عمو جان" دستمو نمیگیره، گونه ام رو نمیبوسه، منو به آغوشش نمیکشه؛ فقط از طرز نگاهش حس میکنی تو رو نشناخته. 

حالا که به این سن رسیدم، دلم هوای فامیل داشتن میکنه. هوای دور هم بودن ها و خندیدن ها و منو تو نداشتن ها، اما فاصله ها... فاصله ها از بین نمیرن، مثل کوه وسط رابطه ها می ایستن. محبت، محبت نمیاره. این که من کسی رو دوست دارم، باعث نمیشه اونم منو دوست داشته باشه. این جا قانون آدم بزرگ ها حاکمه. به بازی آدم بزرگ ها خوش اومدی. بازی ای که خودشونم نمیدونن چرا، اما توش اون قدری که باید خوب نیستن. فاصله میکارن، فاصله درو میکنن. من بازی های کودکی رو بیشتر دوست دارم. "سلام من دایناسورم، با من دوست میشی" رو به این مخمصه که نمیدونی کی، تو کدوم چشم تو چشم شدن سلام کنی، ترجیح میدم. دوستی رو ترجیح میدم. بغل کردن رو ترجیح میدم. فامیل داشتن رو ترجیح میدم. 

من کافر شدم به فاصله ها، میفهمی؟


+ هر روز یه پست

۴ نظر

کجاست سمت حیات؟*

من به همه ی دولت ها و سیاست مدارها و سیاست ها و سیاست گذاری ها بدبین و مشکوکم. توی آرمان شهر من هیچ دولتی نیست که بخاطر خدمت به مردم قدرتمندتر از همه باشه و اعمال قدرت بکنه. اونجا مرزی نیست. سیاستی نیست. آدم ها زندگی شونو میکنن، بدون این که وارد بازی آدم های بی ربط بشن. بدون این که قربانی بشن. بدون این که زندگیشونو توی این بازی ها ببازن. اونجا یه سیر توی اخبار روزمره ی مکان زندگیت (کشور) این قدر حس بدی بهت نمیده. زندگی نور داره. چیزی که اینجاها باید پیداش کنی، باید شرایط خاصی داشته باشی یا زاویه دیدت رو تنظبم کنی تا بتونی بهش برسی.

+ هر روز یه پست
* سهراب سپهری
۰ نظر

.

باد صدایم رو میبرد. "دادی بر بادم... با یادت شادم" از شدت خشونت سرکوبگر باد، بعد از حنجره ام، روی زمین می افتد و میشکند. بالای سرش می ایستم و به شکسته ها نگاه میکنم.  هر کدام کناری افتاده اند. "باد"  گوشه ای زیر سایه ی درخت، "داد" میان سنگ های جویبار، "یاد" روی شاخه ی خشکیده ی درخت و "شادم" جلوی پاهایم. باقی آن قدر خرد شده اند که شناسایی شان مشکل است. دست دراز میکنم و باد را برمیدارم و در جیبم میگذارم. دستم را در آب روان جویبار رها میکنم، کلمه ی داد را با نوک انگشتانم نوازش میکنم و میگذارمش همان جا بماند. سر بلند میکنم، به یادت که بر روی شاخه ی خشک درخت لانه کرده خیره میشوم. قدم به قدم نزدیک تر میشوم، روی نوک پا می ایستم و دستم را دراز میکنم. دستم به یادت نمیرسد. دوباره تلاش میکنم؛ نوک انگشتم به لبه ی کلمه میخورد، انگشتم میسوزد، با صورت درهم دستم را جمع میکنم و به قرمزی خون نشسته روی نوک انگشتم خیره میشوم. انگار یادت شبح وار از روی شاخه میپرد و پرواز میکند. به شاخه ها چشم میدوزم. یادی روی شاخه نیست. به نوک انگشتم که میان دست دیگرم گرفته بودمش نگاه میکنم، خونی در کار نیست. از آن سوزش و زخم هم هیچ خبری نیست. انگار همه چیز را خواب دیده بودم و الان، ناگاه روی زمین پرت شده ام. یادم می آید، روی این شاخه ی خشک هیچ وقت هیچ یادی لانه نکرده است. آهسته تر از همیشه، به تنه ی درخت تکیه میدهم و به شاخه ی خشک خیره میشوم.

چشم از شاخه برمیدارم، دست هایم را جلوی صورتم میگیرم و نگاهشان میکنم. برمیخیزم و زمین را جستوجو میکنم. "شادم" را از روی زمین برمیدارم. لبخند آهسته ای خودش را به لب هایم میرساند. راه می افتم و از آنجا دور میشوم. باد پیوسته می وزد و من "شادم" را محکم تر در دستانم میگیرم.


+ هر روز به پست

۳ نظر

به خودت برگرد

روستا همون جاییه که باعث میشه تو بیشتر حس کنی و بیشتر لمس کنی. این جا حس لمس آب با وقتی توی آپارتمانی متفاوته. نگاهت، آرامشت متفاوته. اینجا حتی ظرف شویی و سینک نداره و تو باید به ساده ترین و ابتدایی ترین شکل ممکن ظرف ها رو بشوری. اینجا حتی حس لمس ظرف های کثیف با شهر کلی فرق داره. زندگی، زندگی تره. مکث داره. باید نگاه کنی، لمس کنی، حس کنی. همه چیز در دسترس نیست، فراهم نیست. اینجا آب مایه ی حیاته یه شعار نیست. قشنگه... این تفاوت زندگی اینجا و شهر باعث میشه یه چیزهایی رو فراموش نکنی و درنگ کنی. اینجا بودن خستگی داره. دست خودت نیست و ساعت نه و ده دیگه توانی برای بیدار موندن نداری؛ خبری هم از تلویزیون نیست که وقتت رو تلف کنی. دست خودت نیست و صبح زود بیدار میشی. خود به خود نظم وارد زندگیت میشه. اما در کنار تمام این ها، یه ایرادی به این شکل از زندگی وارد هست؛ این قدر درگیر فراهم کردن احتیاجات روزمره و اولیه ای وقتی برات نمیمونه. البته شاید این وجه اشتراکش با زندگی شهری ما هم باشه، با این تفاوت که تعریف یه آدم روستایی از احتیاجات روزمره با تعریف یه آدم که توی شهر زندگی میکنه متفاوته.

میدونی؟ روستا رو باید دوست داشت؛ به خاطر سکوت و آرامش منحصر به فردش. به خاطر درخت ها و سایه اشون، به خاطر کوه ها و جوی آبش. بخاطر باد خنکی که میوزه و باعث رقص خیره کننده ی درخت ها میشه. روستا رو باید دوست داشت، به خاطر آسمونش. به خاطر امشب؛ امشب که من روی پله ها نشسته بودم، ماه بالای سر آبادی بود و باد از میون تمام درخت های روستا میگذشت تا میرسید به من و من دلتنگ شدم. شاید دلتنگ خودم...


+ هر روز یه پست

۰ نظر

یادآوری: درد هم ارزشمنده

بهار همون قدر که میتونه نماد از خواب بیدار شدن و شکوفایی و جوونه زدن و سبز شدن و... حال ها و اتفاقات خوب باشه، میتونه نماد جوونه زدن درد هم باشه. که درد از خواب بیدار بشه و سبز بشه و جوونه بزنه. درد درخت بشه و بزرگ بشه و هوای زندگیتو تازه کنه. هوم؟ غیر از اینه؟ تا احساس درد نکنیم متوجه مشکل به وجود اومده نمیشیم. تا احساس درد نکنیم بزرگ نمیشیم. میدونی؟ مثل گشنگیه؛ تا احساس گشنگی نباشه آدم دنبال غذا نمیره.


+ هر روز یه پست

۰ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان