میشنوی؟! صدایم میکند...

شب که می اید، جنونم بیدار میشود. جنون در فکرم بلند میشود، به قلبم میریزد و در رگ هایم غلت میزند. شب آغاز من است... چیزی صدایم میزند؛ صدا از دیوارها میگذرد و در گوش جنونم نجوا میشود. اگر تنها نبودم راه می افتادم به رفتن. میرفتم در وسط جاده ای بی نور، مینشستم میان جنگلی مرطوب، پاهایم را مدام تاب میدادم روی سکوی جلوی دریا، جاگیر میشدم بالای بلندترین کوه نزدیک شهر. 

شب پر از صلح و امید است، پر از وسعت، نور و ارامش. غرق شدن در سکوت را میفهمی؟ شب را میفهمی؟! شب آغاز من است و من هر شب، وقتی جنون در من بیداد میکند، به ساعت نگاه میکنم؛ پاهایم بی قرارتر میشود اما، در خانه برای رد شدن من و تنهایی ام کوچک است! 

و این یک داستان تکراریست...

عمرتو، فقط یک روز است!

چون صبح کردی، منتظر شام مباش؛ گویا فقط امروز زندگی خواهی کرد، نه دیروزی که با خوب و بدش تمام شده و نه فردایی که هنوز نیامده است.

امروز فقط روز توست؛ عمر تو، فقط یک روز است؛ پس ذهن و خاطرات را فقط به زندگی امروز معطوف بدار؛ گویا امروز به دنیا آمده ای و امروز خواهی مرد. اگر چنین باشی، دیگر زندگی تو در میان خاطرات تلخ و اندوه و ناراحتی گذشته و میان توقع آینده و شبح ترسناک و خیزش وحشتناک آن از هم نخواهد پاشید.

توجه و تلاش و ابتکار خود را فقط صرف امروز بگردان. پس امروز باید نمازی درست و خاشعانه بخوانی و با تدبر، قرآن را تلاوت کنی؛ با حضور دل به ذکر بپردازی، کارها را سنجیده انجام دهی، اخلاقی زیبا ارائه نمایی، به بهره و قسمت خویش راضی باشی، به ظاهر خود توجه نمایی و به جسم و تن خویش اهتمام بورزی و به دیگران فایده برسانی.

ساعت های امروز را تقسیم کن و از دقیقه های آن به اندازه سالها و از ثانیه های آن به اندازه ماه ها استفاده کن؛ امروز نهال خوبی و مهر بکار و کارهای زیبا انجام بده.

بخشی از کتابی که اسمش رو به یاد ندارم

رهایی

نازنینم، مهربانی که در تک تک روزهای سخت و بد کنارم بودی، میخواهم بدانی، صمیمانه و به اندازه تمام نفس هایی که در هوایت کشیدم دوستت دارم. آشنای صمیمی من! امروز که به خانه می آمدم، تصمیم جدیدی گرفتم؛ من تو را چون سگی قلاده بسته نمیخواهم. تو کبوتر زیبایی هستی که مدت هاست در قفسی محبوست کردم و حال، آزرده ام از زندانی کردنت. 

به گمانم لحظه خداحافظی فرارسیده... درِ این قفس و پنجره ی این خانه، از حالا باز است؛ غم نازنینم، اکنون تو آزادی که زندان بان ظالمت را ترک کنی...

با عشق و تشکر؛ دایناسور

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان