میشنوی؟! صدایم میکند...

شب که می اید، جنونم بیدار میشود. جنون در فکرم بلند میشود، به قلبم میریزد و در رگ هایم غلت میزند. شب آغاز من است... چیزی صدایم میزند؛ صدا از دیوارها میگذرد و در گوش جنونم نجوا میشود. اگر تنها نبودم راه می افتادم به رفتن. میرفتم در وسط جاده ای بی نور، مینشستم میان جنگلی مرطوب، پاهایم را مدام تاب میدادم روی سکوی جلوی دریا، جاگیر میشدم بالای بلندترین کوه نزدیک شهر. 

شب پر از صلح و امید است، پر از وسعت، نور و ارامش. غرق شدن در سکوت را میفهمی؟ شب را میفهمی؟! شب آغاز من است و من هر شب، وقتی جنون در من بیداد میکند، به ساعت نگاه میکنم؛ پاهایم بی قرارتر میشود اما، در خانه برای رد شدن من و تنهایی ام کوچک است! 

و این یک داستان تکراریست...

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان