خواب بد

به خاطر دارمش، کمی محو و گنگ اما هنوز جایی در ذهنم دارد. دوران بعد از عمل کمر بابا بود و من شاید چهار یا پنج سال بیشتر نداشتم. آن شب خواب بد دیده بودم؛ خوابی تلخ درباره بابا. انگار با این که تمام مدت مربوط به آه و ناله های عمل و بعد آن را در خانه عمه بودم اما تاثیرش را رویم گذاشته بود. از تخت سفید کوچکم برخاسته بودم و دم در اتاق بابا اینها ایستاده بودم. ترسیده بودم. کمی که گذشت در آغوش بابا و مامان جاگیر شده بودم. آرام تر بودم انجا، انگار انجا خواب بدم چیزی بی مورد بود و دیگر هیچ کدام از آن حشرات سیاه روی سقف که در تاریکی کمین کرده بودند، برایم خطری نداشتند. آنجا امن بود. حالا هم دلم جای امنی میخواهد. دلم میخواهد بروم دم در اتاق و بگویم خواب بد دیدم؛ خوابی درباره بابا و درد قلب های این روزهایش. بگویم دلم آغوش بابا را میخواهد، برای ساعت ها...  میخواهم بروم میان آغوش بابا و تصویر دست روی قلب و صورت جمع شده اش خوابی بیش نباشد و نگرانی من بی مورد باشد، توهم باشد، مثل همان حشرات سیاه روی سقف در دوران کودکی ام. 

اصلا میدانی؟ مدت هاست دلم تنگ است و من نمیتوانم بفهمم چطور این قدر دلم تنگ پدریست که هر روز میبینمش. چطور میشود کسی را این قدر دید و باز هم این قدر زیاد دلتنگ بود؟

کاش این قدر برای دم در اتاق مامان بابا سبز شدن بزرگ نبودم... 

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان