بدون عنوان

شب همه جا را گرفته، همان آسمان ستاره دار که تا انتها ادامه دارد و تو را در خودش گم میکند. همان رستوران همیشگی و همان اسکله چوبی... اسکله ای چوبی دور از همه که انتهایش کاملا در دریاست، آن قدری که میتوانی بارها فریاد بزنی و هیچ کس صدایت را نشنود.

 اسکله خیس و نمدار است و باد ارام و ملایم آدم را نوازش میدهد. نشسته ام انتهای اسکله، پاهایم را آویزان کرده ام و سرم را یکوری روی دست هایم که به محافظ جلوی اسکله تکیه دارد، گذاشتم. نه نگاهم به دریاست و نه گوش هایم موج موج صدایش را میبلعد، نگاهم به اویی ست که کمی ان طرف تر، روی همان اسکله، کنارم نشسته است و حرف میزند. صدایش میپیچد در صدای دریا و ارامش بخش ترین صدا میشود در سرم. یک دریا روبروی من است و من تنها به او نگاه میکنم. اویی که کاپشن بادی مشکی به تن دارد و هر چند دقیقه باد موهایش را بهم میزند؛ حرف میزند، میخندد، گاه مرا نگاهم میکند، گاه دریا را... من با لذت نگاهش میکنم، با سکوت همراهی اش میکنم، گاه حرف میزنم و گاه با حرف هایش میخندم. تمام نمیشود... ادامه دارد... صبحی در کار نیست؛ آسمان هست وستاره، دریا هست و صدای مهربانش که همراه بادی نوازشگر لبخند میزنند. 

آنجا، میان آن رویا، من آرامم. رویایی که نمیفهمد، نمیداند. اصلا همه رویاها نفهمند؛ درست و غلط نمیفهمند، دست یافتنی و نیافتنی سرشان نمیشود، بودن و نبودن را حالیشان نیست. رویا نمیداند اویی نیست... اویی نداریم... رویا نمیفهمد توهم چیست؛ نمیفهمد اصلا اویی وجود ندارد... نمیفهمد توهم است، فقط مثل فیلمی مدام تکرار میشود و من با هر تکرارش فکر میکنم "این رویا چطور اینجاست؟" درست مثل وقتی که کنار دریا راه میروم و نمیفهمم چطور دریا بوی او را میدهد... 


+ پست ماه های دور که هیچ وقت قرار نبود نوشته و ارسال شود...

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان