"خانه ی در دریا، قایق است" جمله ی پایانی داستانی عاشقانه* است از کتاب داستان هایی برای شب و چندتایی برای روز نوشته ی بن لوری. جمله ای ساده که به سرعت و به راحتی خودش را انداخت وسط قلبم. مثل وقتی که بخشی از یک موسیقی را بی هیچ دلیل چندان منطقی ای جور دیگری دوست دارید. با این جمله یاد "خانه ی روی اب" می افتم و بعد دوباره و دوباره با خودم تکرار میکنم که خانه ی در دریا، قایق است، بعدش دست جمله ی محبوب شده ام را میگیرم و دوتایی روی صندلی های تراس با صفای قلبم مینشینیم و به "خانه ی روی اب" نیشخند میزنیم و از نیشخند زدنمان لذت میبریم. گاهی هم دست از نیشخند زدن میکشیم و قسمت دوست داشتنی این داستان را با هم میخوانیم، جایی که دریا بعد از تلاش بسیار، نمیتواند از صخره بالا برود و به خانه برسد و خانه ی بالای صخره با عجز به دریا میگوید هر چه سعی میکند نمیتواند از صخره خلاص شود و به او برسد:
دریا نمیدانست چه بگوید یا چه کار کند و واقعا هم نمیشد کاری کرد.
خانه بالای صخره گیر افتاده بود و دریا میلیون ها فرسخ از آن دور.
دریا سرانجام گفت، من همینجا می مانم. میتوانیم برای هم قصه بگوییم.
خانه گفت، جدی؟ خیلی عالی ست.
خب همین کار را هم کردند.
*هم میتواند عاشقانه ای میان دو دوست باشد و هم عاشقانه ای میان دو جنس مکمل. در هر صورت فرقی در فحوای داستان نیست.