تصور دل بخواه و بعید من از آینده

گوشه ی خانه روی مبل تک نفره ی مخصوص خودم کنار کتابخانه ام نشسته ام و پاهایم را روی پاف گذاشته ام. از پنجره ی بزرگ کنارم به آسمان نگاه میکنم؛ هوا کمی تاریک شده است و چندتایی ستاره در آسمان مشخص شده. سرم را میچرخانم و دوباره همراه موسیقی بیکلامی که در فضا میچرخد، مشغول کتاب خواندن میشوم. نمیدانم چقدر گذشته که صدای آیفون مرا از دنیایم بیرون میکشد. کتاب را میبندم، عینک از چشم برمیدارم و تا به آیفون برسم با تعجب به ساعت نگاه میکنم. به تصویر نقش بسته بر آیفون تصویری نگاه میکنم و لبخند عمیقی جای تعجبم رادمیگیرد. سریع در را باز میکنم و میروم روبروی آیینه؛ نگاهی به لباس یک سره ی خاکستری ام که پایینش حالت دامن دارد میکنم و دستی به موهای تقریبا تماما خاکستری ام و ژاکت بافت نازک خاکستری تیره ام، که به رسم همیشه به تن دارم، میکشم. خیالم که از ظاهرم راحت میشود، میروم و در را باز میکنم. آسانسور می ایستد و پیدایشان میشود. عمیق ترین لبخندم را نثارشان میکنم و هر چهار خواهرزاده ام را در میان سلام و احوال پرسی و قربان صدقه به آغوش میکشم و گردنشان را میبوسم. ازشان جویای بی خبر سفر کردن و آمدنشان میشوم و برای چند دقیقه از کنارشان جم نمیخورم و نگاهشان میکنم. بعد از گذاشتن چمدان هایشان در اتاق مخصوص خودشان به هال برمیگردند و من به آشپزخانه میروم تا برایشان چای بریزم و با کیکی که ظهر پخته بودم بیاورم. متوجه شدم علت حضورشان مشکلی است که برای خواهرزاده سومی ام پیش آمده. زیرلبی هنگام چای ریختن قربان صدقه شان میروم که هروقت مشکلی دارند یا نیاز به استراحت سرکله اشان پیدا میشود و به اینجا پناه می آورند. چای ها را که ریختم، برمیگردم و به کابینت تکیه میدهم و به خانه ی پر گل و گیاهم نگاه میکنم، خانه ای که آنها میگویند دنج است و دوستش دارند. بهشان نگاه میکنم؛ خانه ی آرامم را پر از صدای خنده و زیبایی کرده اند. دوست ندارم چشم ازشان بردارم. از این که قبولم دارند و همیشه پز من، تنها سفر رفتن هایم، نوشته هایم و حتی کوچک ترین کارهایم را میدهند،کیف میکنم. یکی از پسرها میگوید: پس چرا نمیای خاله، دو دقیقه اومده بودیم خودتو ببینیم ها. دیگری برمیخیزد و هنگام آمدن به آشپزخانه میگوید: "به جای این حرف ها پاشو خودت چایی بیار، تو ماشین که همش خواب بودی" یک تکه کیک به دهان میگذارد، ظرف کیک را برمیدارد و سر کیک دعوا راه می اندازد. با لبخند به کل کل و شوخی هایشان نگاه میکنم و چای به دست بهشان میپیوندم.



+ ممنون از بلاگر درامافون بخاطر دعوتش :) 

دعوت میکنم از فو فا نو، زهرا طلایی  و اسمارتیز که تو این چالش شرکت کنن.

+ همچنان هر روز یک پست

زهرا طلائی
۱۹ اسفند ۱۲:۲۵
چه تصویر قشنگی
امیدوارم زنده تر و شادتر از متن به زودی برات اتفاق بیفته
پاسخ :
آره برای منم قشنگه؛ قشنگ و ایده آل...
ممنون :) 
اسمارتیز :)
۱۹ اسفند ۱۸:۳۹
حالا چرا همه چی خاکستریه؟ دی;

و اینکه الان خواهرزاده ها وجود دارن یا اونام جزو تصوراتتن؟ :)


+ مرسی از دعوتت ^_^
مینویسم ولی نمیدونم کی =|
پاسخ :
راستش تصویر ذهنیم خاکستری بود :) گفتم گل گلی ای، چیزی، ولی بازم تصویر توی ذهنم لباس خاکستری بود :د

وجود دارن. چهارتا خواهرزاده دارم؛ سه تا پسر، یه دختر :)

+ :)
هر طور که خودت دوست داری؛ حتی میتونی ننویسی، ولی خب دوست دارم همیشه چراغ وبتو روشن ببینم و بخونمت.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان