.

کاری از من برنمی آمد. نشسته بودم روی مبل راحتی و به پنکه خیره شده بودم. پنکه حرکت میکرد. شب آمده بود میان پره اش میچرخید و میچرخید و پاشیده میشد به همه جا. ستاره ها و کهکشان های میانش می افتادند زمین و خاموش میشدند. سیاهچاله های میانش پهن شده بودند در جای جای خانه و بزرگ و بزرگ تر میشدند و همه چیز به سمتشان کشیده میشد؛ خانه پر از طوفان های سیاه آسمانی شده بود. بوی تند عطرش می آمد، بینی ام را پر میکرد و آزارم میداد و شب از سمت پره های پنکه پخش تر میشد. از دست من کاری ساخته نبود. صبح دور بود. صدایش توی سرم میپیچید "آدم باید قوی باشه" به صدایش پوزخند میزدم. پنکه هم پوزخند میزد. حتی شب پیچیده شده میان پره ها هم پوزخند میزد. سیاهچاله ها اما پوزخند زدنشان نمی آمد، وقتش را هم نداشتند، مدام همه چیز را میبلعیدند و دیگر کل خانه به سمتشان در حال جهیدن بود. فقط من مانده بودم، بی حرکت روی مبل و پنکه، رقصان و پایدار در هوا.


+ هر روز یک پست

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان