می‌تونم خواهش کنم شما چیزی بگید؟ هر چیزی...

انتقاد، پیش‌نهاد، هر نظری راجع‌به اینجا

و هر چیزی،‌ حتی یه نقطه خالی

لطفا...

دامنِ گلدار
۲۲ مرداد ۰۱:۵۳
منتظرت بودم، فکر کردم باید مشغول کار باشی و وقت سر زدن نداشته باشی.
کاش میشد یک پروژه‌ی دسته‌جمعی و چهل‌تکه‌طور راه بیندازیم..البته من هم خوش‌قول نیستم زیاد :) اما یک کار مشترک نوشتنی..دلم میخواد شدید.
پاسخ :
:)) واقعا «منتطرت بودم» جمله‌ی قشنگیه 
راستش در شرایط معمولی حداقل روزی یه بار به اینجا سر می‌زنم و هستم، فقط به دلایل مختلف نوشتنم نمیاد.

من هم سعیمو می‌کنم همراهی کنم، اما چه پروژه‌ای؟
دامنِ گلدار
۲۲ مرداد ۰۴:۰۶
مثل اینکه یک خط یا پاراگراف شروع کنیم و بعد تکه‌تکه ادامه بدیم، میشه به نظرت؟
+ آره قشنگه :)
پاسخ :
راستش نمیدونم، تا حالا چنین چیزی رو امتحان نکردم، ولی جالبه که یه نوشته داشته باشیم که چندین نفر توش نقش داشته باشن :) میشه امتحانش کرد :)

+ خیلی وقت پیش تو بلاگفا جز یه گروه انشانویسی بودم. تو یه زمان مشخص به نوبت یه نفر موضوع انشا رو میگفت و بقیه هم متن مینوشتن و تو وبشون  منتشر میکردن، تو وب انشا هم پست ها لینک میشدن. 
امید ظریفی
۲۲ مرداد ۰۸:۳۰
.
چون نمی‌داند چه بگوید، نقطه‌ی خالی‌اش را می‌گذارد و راه‌ش را می‌کشد و می‌رود. (-:
پاسخ :
 :)  ممنون 
مهر ارسنج
۲۲ مرداد ۱۲:۰۷
سلام، همچی اکی هست فقط،
بنظرم پست ثابت بهتر هست که در حد دو یا سه خط باشه.
همین.
پاسخ :
سلام
بله، دیگه بهتره برش دارم. مخصوصا با اون تصویر، به عنوان پست ثابت مناسب نیست. از اول هم چون خودم از اون پست خوشم میومد گذاشتمش پست ثابت. عکس گوشه ی وبلاگم هم ربطی به وبلاگ نداره، ولی این قدر مسحورکننده بود، نتونستم مقاومت کنم :دی

+ کاش اگه براتون مقدور هست، حتی اگه کامنت همه پست هاتون رو باز نمیکنید، حداقل یه روزنه برای کامنت دادن تو وبلاگتون بذارید.
ار کیده
۲۲ مرداد ۱۳:۱۰
سلام :)
پاسخ :
سلام
و ممنون :))
حورا رضایی
۲۲ مرداد ۱۴:۰۳
کتاب‌ چی خوندی جدیداً؟
پاسخ :
نمایشنامه مکبث و گنجشک استخواتی
مکبث منو به شکسپیر علاقه مند کرد و بعد از خوندن کتاب  دوست داشتم نمایششم ببینم. قلم و تخیل شکسپیر آدم رو به وجد میاره.
گنجشک استخوانی درباره اردوگاه های پناهجویی بود و شخصیت اصلی کتاب هم یه پسربچه روهینگیاییه که تو اردوگاه به دنیا اومده و چیزی از دنیای بیرون نمیدونه. کتاب ساده ایه که چیزی رو که نویسنده مدنظرشه به خوبی انتقال میده و بهت یادآوری میکنه بیدار باشی.
 
+ امیدوارم بمونی و یه روزی نیام و ببینم که وبلاگت دیگه نیست.
اسمارتیز :)
۲۲ مرداد ۱۵:۲۰
داینا...
دلم میخواد برات بنویسم... از صبح پستتو باز نکردم که یه وقت توپ پیدا کنم و بیام برات حرف بزنم ولی وقتش پیدا نشده هنوز. حالا همین چند خطو داشته باش که سر وقت بیام برات پرحرفی کنم :)))
پاسخ :
ممنون :)) منتظرم، ولی خودتو اذیت نکن.
حورا رضایی
۲۲ مرداد ۱۶:۳۰
من تا حالا حتی یه خط از کتاب‌های شکسپیر رو هم نخوندم. نه که گارد داشته باشم و این حرف‌ها؛ گویا می‌ترسم از درکم خارج باشه و غیرمستقیم به روم بیاره.
گفتی اردوگاه یاد کتاب فرار از اردوگاه 14 افتادم؛ البته من گنجشک استخوانی رو نخوندم، ولی از اون‌جایی که توی چند تا سایت تو ردۀ کتاب نوجوان معرفی شده بود و خودت هم نوشتی که اردوگاه پناه‌جوییه احتمالاً به اون تلخی نباید باشه.
مرسی از جملۀ مثبتت.
پاسخ :
منم گاهی بخاطر این موضوع که نتونم چیزی رو درک نکنم با خودم کلنجار می‌رم. 
من اولین اثری بود که از شکسپیر خوندم و به نظرم خیلی انسانی می‌نویسه،این قدر انسانی، که بشه درکش کرد. ( نمی‌دونم چه کلمه‌ی دیگه‌ای به جز انسانی بگم منظورم قابل فهم می‌شه)

آره، دقیقا درست فهمیدی.
کتاب جالبی به نظر میاد؛ باید بخونمش. ممنون بابت معرفیش :)

+ :)
کارمند مجرد
۲۲ مرداد ۱۸:۴۱
قدر زمان را بدانید
پاسخ :
 همین جمله‌ی ساده، خیلی مهمه، ولی عمل کردن بهش سخته...
..فلامیمگو ..
۲۲ مرداد ۲۰:۲۴
سلام.
من جدیدن یه اجرا از هملت پیدا کردم که طوفانیه، کاش صندوق پستی‌تو پیدا می کردم برات می‌فرستادمش. با شکلات تلخ.
پاسخ :
سلام :)
خب... نمی‌شه تو تلگرام فرستاد؟ یا آپلود کرد؟ 
اگه برات زحمتی نداره و سختت نیست، بدون رودربایستی، برای من مسئله‌ای نداره و این قدر فریبنده هست که ازش استقبال کنم.
فـ ـرزاد
۲۲ مرداد ۲۲:۲۸
اون خطای عمودی بالا چین اونارو بردارید
پاسخ :
خط‌های عمودی بالا؟ 
متوجه نمی‌شم. منظورتون خط‌های بین سرخط، نجوا و music هست؟
ŇãşíМ ĶĥăŅŭМ
۲۳ مرداد ۱۱:۳۲
چجوری کُشتیش؟ =|

[با دست چراغ روی سر متهمه را تکان می دهد]
پاسخ :
:دی 



+ ممنون 
گلاویژ ...
۲۳ مرداد ۱۷:۲۱
مرسی که هنوز هستی و‌ می‌نویسی:)
پاسخ :
:))) ممنون 

ŇãşíМ ĶĥăŅŭМ
۲۳ مرداد ۱۸:۲۲
چرا میپیچونی؟؟ ://

موشه رو چجوری کشتیش؟با چاقو؟ وقتی شیکمشو باز می کردی هنو نفس می کشید؟؟

از وختی اینو گفتی تصوراتمو از خودت به هم ریختی.. تو باید هنر بخونی باباع تو رو چه به جراحی و قتل :/
پاسخ :
من نکشتم،‌ من نگاه کردم و الان هم که بهش فکر می‌کنم بیش‌تر از هر چیز یاد بد شدن حالم میفتم.
آره نفس می‌کشید :|
ههههه ادبیات هم میگن بهم :) آقای قاضی من از اولشم اشتباهی بودم :دی :)
ŇãşíМ ĶĥăŅŭМ
۲۳ مرداد ۱۸:۲۳
اینکه میگم باید یه چی دیگه میخوندی انتقادیه که یه خودت وارده :)
پاسخ :
:) مسئله‌ای نداره
کلا انتقاد‌های زیادی به من وارده :)

فـ ـرزاد
۲۳ مرداد ۲۳:۱۹
بله. ازینا |
پاسخ :
باید بررسی کنم و ببینم چطور باید برش دارم، بنابراین یه مقدار طول می‌کشه
البته به نظرم این خط‌های عمودی بودنشون بهتره :) ولی به نظرتون احترام می‌ذارم.
مریــــ ـــــم
۲۶ مرداد ۱۷:۳۶
میدونستی من هنوز به اون جمعه ی اخرِ اردیبهشت فکرمیکنم و میگم کاش بیشتر باهات حرف زده بودم و سعی میکردم باهات دوست شم؟؟
#خیلی_جدی
پاسخ :
واقعا؟ :) 
 خیلی ممنون که اینقدر لطف داری، اما این قدر آدم گندی هستم که چیزی رو از دست ندادی :) 
و این‌که،‌ دوستی جغرافیا نداره، پس همین الان هم می‌تونیم با هم دوست بشیم، نه؟

+ امیدوارم  دوباره ببینمت :)
+ خیلی عذر می‌خوام بخاطر تاخیر در پاسخگویی...
کلمنتاین ‌‌
۲۸ مرداد ۲۱:۴۰
همممم، چی بگم :دی
باید فکر کنم :|
پاسخ :
:)
ŇãşíМ ĶĥăŅŭМ
۰۹ شهریور ۱۳:۱۶
میتونم خواهش کنم شما چیزی بنویسید؟ :|
پاسخ :
:)
چشم 
ŇãşíМ ĶĥăŅŭМ
۱۱ شهریور ۱۲:۳۸
چشای خوشگلت بلا نبینه جانم :)
پاسخ :
:)
حمید آبان
۱۲ شهریور ۱۱:۰۹
به صدای پاییز دل داده‌ایم
به سقوط احساس از بلندای درخت
که به امید قدم هایت دل می سپارند به زمین
به غروب پاییز دل داده ایم
به عبور بی انتهای پرستوها
و دلی که می تپد
بحر تمنای دلی
...
این چند خط تقدیم به وبلاگ خانم دایناسور :)
پاسخ :
قشنگه...

+ خیلی ممنون :) چند خط خیلی خوبی بود، مخصوصا حالا که بوی پاییز میاد.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان