سلام پیرمرد
از روزهای دوری برای شما مینویسم. راستش اسمتان را به یاد ندارم، اما از وقتی شما را در کتاب "دختر ستارهای" دیدم، بودنتان را دوست داشتهام. این روزها، دنبال دوست شدن با آدمها هستم. شاید هم معاشرت، چون به قول دوستی "دوست بودن، با معاشرت داشتن فرق دارد". آدمهای قشنگ را که میبینم، میگویم "با من دوست میشید؟" شبیه زمانی که دخترک کوچک کلاس اولی بودم. حالا میخوام به شما هم بگویم "آقا! لطفا با من دوست میشید؟" و روی دوست تاکید بیشتری میکنم تا دوستیمان به معاشرت ختم نشود. میخواهم بیایم کنارتان، روی صندلیهای تراس خانهی چوبیتان بنشیم و با هم به دشت پر از کاکتوس روبرویمان خیره شویم. میخواهم به چشمهای شما که میان چروکهای زیبایی جا گرفته، خیره شوم و برایتان به آرامی از اتفاقات بگویم، از این روزها. میخواهم گردنبندی که شما به من میدهید را در گردن بیاندازم و به خودم ببالم جزی از گروه شما هستم. آقا، راستی، میشود لطفا مرا هم با ساگواروتان، دوست کنید؟ حقیقتش فکر لمس کردن پوست سبز پر از تیغش و عظمتش در نوک انگشتانم بالا و پایین میپرد و چشمانم را بیتاب میکند. البته باید اعتراف کنم، بیش از ساگوارو، خود شما مرا بیتاب میکنید. اشتیاق صحبت با شما، بودنتان و گوش سپردن به کلمات سحرآمیزتان.
آقای عزیز، اینجا باران میبارد. دیوانهوار رعد و برق میزند. رعد و برق و باران را دوست دارم. میدانید؟ اینجا همه چیز دیوانهوار جریان دارد؛ همه چیز... ما هیچ پنجرهای به آینده نداریم. انگار مثل زمانهای دور که پنجرهها را با تکههای چوب پلمب میکردند، پنجرههایمان پلمب شده، اما اعجابی اینجا هست. ما هنوز زندهایم. نفس میکشیم. با خانوادههایمان میخندیم. بعد از بحثهای کوچکمان، قهقه میزنیم. من، مامان و بابا ساعت یک و ده دقیقهی بامداد بستنی میخوریم. زندگی پاهای ما را میچسبد. از کف خانه خودش را بیرون میکشد و آرام آرام از پاهایمان بالا میرود. مثل گیاه روندهای میپیچد به ما. پنجرههایمان پلمب شده اما، چیزی در قلبهایمان هنوز هم، با تمام آنچه میبیند و میشنود و معلق است، میتپد. شما بگویید، اگر این اعجاب نیست، پس چیست؟
همین حالا دلم برایتان تنگ شد. گاهی احساس میکنم واقعا آدم کمحرفی نیستم، فقط هیچ وقت کسی نخواسته حرفهایم را بشنود. وقتی مخاطبت گوش شنوایت نباشد، وقتی حرفهای سادهات را دوست نداشته باشد، کمکم خوردن حرفها را یاد میگیری. دلم برای شما تنگ شد، چون به سادگی برای شما حرف زدم، حرفهایی که کسی بهشان گوش نمیداد و چه چیز در دوستیها از این قشنگتر است؟
آقا، میدانم، من دخترستارهای نیستم، هیچ ستارهای در بساطم نیست. دختری معمولیام، چهرهای معمولی دارم و از اعجاب به دورم، اما با همهی این حرفها، میتوانم زندگی کنم، میتوانم خیال کنم؛ میتوانم با شما دوست باشم و در خانهی روشن و تاریکتان، دمغروب، مثل یک نوه و پدربزرگ، به آرامی با شما برقصم. میتوانم پشت پنجرهی خانهاتان، به رعد و برق و باران امشب نگاه کنم و همزمان صدای شما را از آشپزخانهاتان بشنوم. خیال، چیز قدرتمندیست.
به امید خواندن نامهی شما، نقطهی پایان این نامه را میگذارم.
دوستدار شما، دایناسور
+ چالش وبلاگ آقاگل