حصار پنجره

 دنیام شده یه اتاق با دیوارهایی پر از پنجره، نه یه پنجره، نه دو تا پنجره، هزار تا پنجره. پنجره‌ها هیستریک می‌خندن و جیغ می‌کشن. دیوانه و روان‌پریشن. نور از میون حفاظ‌ها و آهن‌هاشون رد می‌شه و میفته روی من نگاه‌کننده‌ای که چشم‌انتظار وسط تاریکی روی فرش‌های قرمز ایستادم. توی این تاریک و روشن دیگه دلم هیچ پنجره‌ای رو نمی‌خواد. خسته شدم از نگاه کردن. من کسی نیستم که بایستم و به پنجره‌ها نگاه کنم، نگاه کنم و نگاه کنم... دیگه راضیم نمی‌کنه. پنجره‌ها خوبن، اما کافی نیستن. من از محاصره‌ی پنجره‌ها روشنایی رو دیدم، اما به روشنایی نرسیدم. آسمون معلوم بود، اما پرواز  نبود. من پنجره‌ای می‌خوام که خودم رو ازش بالا بکشم، از میون حفاظ‌هاش رد بشم، حصار پنجره‌ها رو پشت سر بذارم و آسمون رو نفس بکشم. اصلا من به جای این همه پنجره که کل دیوارهای اطرافم رو تا بالا گرفتن، فقط به یه در نیاز دارم، اما دری نیست، فقط تا چشم کار می‌کنه پنجره هست. بین پنجره‌ها تلو‌تلو می‌خورم. روبروم هیچ راهی نیست. گیج، سر در گم و ناامید. "کسی صدای منو می‌شنوه؟" صدام تو گوشم می‌پیچه. به جز منو و پنجره‌ها، هیچ کسی نیست. فقط خودم می‌شنوم. پنجره‌ها هیستریک می‌خندن و بهم نیش‌خند می‌زنن. 

 

+هر شب یک پست...

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان