.

سلام پیرمرد

بسیار گشتم. کلمات را جستجو کردم. آدم نمی‌فهمد یک‌دفعه چه اتفاقی میفتد که این‌قدر خالی می‌شود. انگار یک اتفاق واقعی افتاده برای آدم، مثل شکسته شدن یک مجسمه، اما اتفاقی نیفتاده. فکر می‌کنم گاهی اتفاق نیفتادن از اتفاق افتادن مهم‌تر و بزرگ‌تر باشد. من دچار اتفاق نیفتادن شدم. در همه چیز، در تمام سطوح و ابعاد. شاید هم فقط باید کمی احساس کنم که وجود دارم، مثلا کسی صدایم کند، لمسم کند، اصلا بگوید "هی، تو".  اما شبیه یک هوای گرفته‌ی کویری همه چیز ثابت و گرفته است. انگار سال‌هاست بادی نوزیده. دلم نوری می‌خواهد که تا عمق وجودم نفوذ کند، اما خب، خواستن و نخواستن دل من در کارکرد جهان تاثیری ندارد. جهان با یک چراغ جادو چشم بسته در اختیار من نیست. همه چیز پله به پله پیش می‌رود و گاهی هم، اصلا چیزی پیش نمی‌رود. البته آدم دوست دارد تماما این طور فکر کند، اما دقیقا برعکس، همه چیز دارد پیش می‌رود و کسی که ایستاده و هیچ حرکتی نمی‌کند، منم.  نمی‌دانم پیرمرد مهربان، شما تا به حال کسی را به بیهودگی و خالی بودن من دیده‌اید؟ دیگر احساس می‌کنم، چیزی در نوشته‌هایم وجود ندارد که لیاقت خوانده شدن داشته باشد.

دیشب تا همین جای نامه را نوشتم؛ تا جایی که نوشته‌هایم لیاقت خوانده شدن ندارد و بعد رهایش کردم‌. بیان را بستم، گوشی را خاموش کردم و خوابیدم. امشب دارم فکر می‌کنم چقدر اعتماد‌به‌نفس پایینی دارم و چقدر از عدم خودباوری‌ام آسیب دیده‌ام. گاهی از خوب شدن چیزها ناامید می‌شوم‌. خب، پس کی؟

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان