اشک‌های گوشتی

ما جاده‌های سربالایی بسیاری را بالا آمدیم. ما نفس‌ نفس‌ زدن‌های زیادی را خاطره کردیم. حالا کجا ایستاده‌ایم؟! چقدر تمام چیزهای خوب دور ایستاده. این همه دویدن، این همه سربالایی رفتن فقط برای حداقل‌ها... امشب مدام با خودم فکر می‌کردم، کاش تمام این تلاش‌ها برای رسیدن به یک چیز خوب بود. برای چیزی بیش از حداقل‌ها.

کلمات زیادی در من سرگردانند. گاهی دلم نمی‌خواهد بنویسم. می‌خواهم حرف‌هایم همان جا درون خودم بمانند. می‌خواهم آدم‌ها درونم را نبینند. اما بعد، متوجه می‌شوم من هم همراه همان کلمات، سرگردان شده‌ام. با هم، ولی پراکنده و تنها، دویده‌ایم و سر به بیابان گذاشتیم. دوست ندارم کدر باشم. دلم نمی‌خواد کلماتم سیاه و سفید باشد. رنج، یاس و ناامیدی را نمی‌خواهم مدام اینجا به کلمه بکشم، اما تصویرهای رنگی‌‌ام از آینده شبیه رنگی که از نوک قلموی آبرنگ، در آب پخش می‌شود، در فضای سرم پخش می‌شود. عکس‌های رنگی و شاد و امیدوارم از آینده، تبدیل به عکس‌های سیاه و سفید جنگ‌ جهانی دوم می‌شوند. من دل تنگ این جا می‌شوم. تهی بودنم و پوسته‌ای که هیچ را در بر گرفته، به آغوش می‌کشم و گریه می‌کنم. گریه‌ای که اشک نمی‌شود. بغض نمی‌شود. فقط شبیه حجم سنگینی در گوشت‌هایت حسش می‌کنی. زندگی به طرز بی‌رحمانه‌ای ادامه دارد. به همان شکل بی‌رحمانه، مجبوری با زندگی پیش بروی.

حتی در بدترین لحظه‌ها و حال‌ها هم، غم با شادی آمیخته شده و در بهترین هم‌، شادی با غم. امید و ناامیدی هم و در نهایت، من دلم نمیاید در هم‌آمیختگی انکار ناپذیر این‌ها را در تمام فکرها و کلمات کدر و روشنم نادیده بگیرم. دایناسورها و آدم‌ها، موجودات عجیبی هستند، نه؟!

حورا رضایی
۱۴ ارديبهشت ۰۸:۰۶
این همون چیزیه که من بهش باور پیدا کردم و اتفاقاً چند روزی می‌شه که می‌خوام ازش بنویسم: زندگی به‌طرز بی‌رحمانه‌ای ادامه داره.
پاسخ :
و وقتی مزه‌مزه‌اش می‌کنی، حس‌های مختلفی داره. نمی‌تونی بگی بده، یا خوبه. فقط باید بپذیریش، مثل کسی که بالای قله‌ای ایستاده و از اونجا به اطرافش نگاه می‌کنه، همراه با یه جور حس تلخ، که حال آدم رو بد نمی‌کنه. نه فقط رسیدن به این جمله، کلا نسبت به بعضی مسائل چنین حسی دارم.  

+ امیدوارم بنویسی؛ دوست دارم با قلم تو بخونمش و با نگاه تو هم بهش نگاه کنم. 
آ ى با کلاه
۱۴ ارديبهشت ۲۰:۲۷
با همه‌ی جونم حس کردم این نوشته ها رو...
پاسخ :
ایکون گرفتن دستت همراه با یه لبخند کوچیک و بعد، خیره شدن هر دو تامون به افق پهناور روبرومون...


+ ممنون که گفتی :)

زهرا طلائی
۱۵ ارديبهشت ۱۳:۴۱
دوست دارم
تو از عمق قلب می‌نویسی و بهم می‌چسبه
پاسخ :
♥️ ^_^ احساس می‌کنم خیلی کلیشه‌ای می‌شه اگه بگم منم همین طور، ولی گاهی واقعا دل به دل راه داره :) 

^_^ ممنون زهرای قشنگ، خیلی خوشحالم بهت می‌چسبه ^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان