اشک‌های گوشتی

ما جاده‌های سربالایی بسیاری را بالا آمدیم. ما نفس‌ نفس‌ زدن‌های زیادی را خاطره کردیم. حالا کجا ایستاده‌ایم؟! چقدر تمام چیزهای خوب دور ایستاده. این همه دویدن، این همه سربالایی رفتن فقط برای حداقل‌ها... امشب مدام با خودم فکر می‌کردم، کاش تمام این تلاش‌ها برای رسیدن به یک چیز خوب بود. برای چیزی بیش از حداقل‌ها.

کلمات زیادی در من سرگردانند. گاهی دلم نمی‌خواهد بنویسم. می‌خواهم حرف‌هایم همان جا درون خودم بمانند. می‌خواهم آدم‌ها درونم را نبینند. اما بعد، متوجه می‌شوم من هم همراه همان کلمات، سرگردان شده‌ام. با هم، ولی پراکنده و تنها، دویده‌ایم و سر به بیابان گذاشتیم. دوست ندارم کدر باشم. دلم نمی‌خواد کلماتم سیاه و سفید باشد. رنج، یاس و ناامیدی را نمی‌خواهم مدام اینجا به کلمه بکشم، اما تصویرهای رنگی‌‌ام از آینده شبیه رنگی که از نوک قلموی آبرنگ، در آب پخش می‌شود، در فضای سرم پخش می‌شود. عکس‌های رنگی و شاد و امیدوارم از آینده، تبدیل به عکس‌های سیاه و سفید جنگ‌ جهانی دوم می‌شوند. من دل تنگ این جا می‌شوم. تهی بودنم و پوسته‌ای که هیچ را در بر گرفته، به آغوش می‌کشم و گریه می‌کنم. گریه‌ای که اشک نمی‌شود. بغض نمی‌شود. فقط شبیه حجم سنگینی در گوشت‌هایت حسش می‌کنی. زندگی به طرز بی‌رحمانه‌ای ادامه دارد. به همان شکل بی‌رحمانه، مجبوری با زندگی پیش بروی.

حتی در بدترین لحظه‌ها و حال‌ها هم، غم با شادی آمیخته شده و در بهترین هم‌، شادی با غم. امید و ناامیدی هم و در نهایت، من دلم نمیاید در هم‌آمیختگی انکار ناپذیر این‌ها را در تمام فکرها و کلمات کدر و روشنم نادیده بگیرم. دایناسورها و آدم‌ها، موجودات عجیبی هستند، نه؟!

۳ نظر

به خودت برگرد

روستا همون جاییه که باعث میشه تو بیشتر حس کنی و بیشتر لمس کنی. این جا حس لمس آب با وقتی توی آپارتمانی متفاوته. نگاهت، آرامشت متفاوته. اینجا حتی ظرف شویی و سینک نداره و تو باید به ساده ترین و ابتدایی ترین شکل ممکن ظرف ها رو بشوری. اینجا حتی حس لمس ظرف های کثیف با شهر کلی فرق داره. زندگی، زندگی تره. مکث داره. باید نگاه کنی، لمس کنی، حس کنی. همه چیز در دسترس نیست، فراهم نیست. اینجا آب مایه ی حیاته یه شعار نیست. قشنگه... این تفاوت زندگی اینجا و شهر باعث میشه یه چیزهایی رو فراموش نکنی و درنگ کنی. اینجا بودن خستگی داره. دست خودت نیست و ساعت نه و ده دیگه توانی برای بیدار موندن نداری؛ خبری هم از تلویزیون نیست که وقتت رو تلف کنی. دست خودت نیست و صبح زود بیدار میشی. خود به خود نظم وارد زندگیت میشه. اما در کنار تمام این ها، یه ایرادی به این شکل از زندگی وارد هست؛ این قدر درگیر فراهم کردن احتیاجات روزمره و اولیه ای وقتی برات نمیمونه. البته شاید این وجه اشتراکش با زندگی شهری ما هم باشه، با این تفاوت که تعریف یه آدم روستایی از احتیاجات روزمره با تعریف یه آدم که توی شهر زندگی میکنه متفاوته.

میدونی؟ روستا رو باید دوست داشت؛ به خاطر سکوت و آرامش منحصر به فردش. به خاطر درخت ها و سایه اشون، به خاطر کوه ها و جوی آبش. بخاطر باد خنکی که میوزه و باعث رقص خیره کننده ی درخت ها میشه. روستا رو باید دوست داشت، به خاطر آسمونش. به خاطر امشب؛ امشب که من روی پله ها نشسته بودم، ماه بالای سر آبادی بود و باد از میون تمام درخت های روستا میگذشت تا میرسید به من و من دلتنگ شدم. شاید دلتنگ خودم...


+ هر روز یه پست

۰ نظر

دال دوست داشتن، هجوم خاطرات و باقی قضایا = زندگی

تهران

قسمت اول

همین روزها که تهرانم و خونه ی عمه، قلبم درد میکنه. نه که واقعا قلبم درد بکنه ها، نه، روح قلبمو میگم. از وقتی پامو از اتوبوس گذاشتم بیرون اعتراف کردم که این شهر رو با همه شلوغیش دوست دارم. اعتراف کردم و قدم به قدم به خونه ی عمه نزدیک تر شدیم، قدم به قدم قلب من فشرده تر شد. دلتنگ تر شدم. رایحه ی به شدت دلنشین روزهای خوب کودکیم تو هوا پخش بود و من نفس میکشیدم. حال عجیبیه. افسوس میخوری، غمگین میشی و در عین حال ذوق میکنی و با خوشحالی دلت میخواد عمیق تر نفس بکشی. فکر کن کسی تو رو پرت کنه روی زمین، کفشش رو با تمام قدرت روی انگشت های دستت فشار بده و خوشبوترین گل زندگیت رو بگیره جلوی بینیت؛ آره... خاطرات میتونه یه همچین چیزی باشه. 

میدونی؟ گاهی میترسم و حالم بد میشه، چون میدونم هر تصمیمی میتونه مثل یه بمب هسته ای و شاید حتی بدتر، مثل یه بمب هیدروژنی، زندگیتو زیر و رو کنه، و افسوس، سالیان سال وقتی که اون تصمیم رو زندگی کردی و فهمیدی چی تو آستینش داشت، دیگه نمیتونی به عقب برگردی و تغییری رو ایجاد کنی.

 همه چی از دست رفته...


۲ نظر

چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند*

تنها زده بودم به دل خیابان ها. همان موقع همه رفته بودند به دیدن نوزاد تازه به دنیا آمده و من دل خیابان ها را ترجیح داده بودم به تنها بودن با اوی نفرت انگیز و بالا آوردن نفرتم.

از خوبی تعطیلات همان گرد مرگی ست که میپاشد به شهر من. کوچه ها و خیابان هایی با کمترین تردد و شلوغی. بی هیچ هدف و مقصدی خیابان به خیابان را رفتم. وقتی تازه داشتم لذت تنها قدم زدن در خیابان هایی خلوت را درک میکردم رادیو بندر تهران در گوشم زمزمه میشد. لذت از دیدن سبزی شاخه های درخت کاج در پس زمینه ای آبی موقع راه رفتن شروع شد. لمس شادی در زیر پوستم با دیدن شاخه های بی برگ درختی و قابی خیالی از تصویر شاخه ها و نردبان و دیوار. رفتن مسیری با سری به آسمان و دیدن انبوه درختان کاج، سبزآبی هایی محشر. خیره شدن به خیابان هایی تقریبا خالی که روزهای معمول جایی برای سوزن انداختن نیست. سه بار از پیاده روی سبزآبی کاجی گذر کردم. یک بار چرخیدم و دوباره خودم را رساندم به نقطه شروع قبلی. دو بار بعد را جلوی چشم پیرمردی که پشت سرم بود برگشتم. با تعجب نگاهم میکرد. با دیدن تعحب و جستوجوی چشمانش لبخندی بر صورتم نقش بست.

زیبایی همه جا را گرفته. روزهایی که پیاده به خانه برمیگردم شیفته ی دیدن چراغ های روشن خانه ها از پشت شاخه های درخت ها، تیر چراغ برق ها، امتداد چراغ ها تا انتهای خیابان میشوم. عاشقانه به شاخه های بی برگ درختان نگاه میکنم و راه میروم. همیشه چیزی وجود دارد؛ اطرافمان پر از تصاویری ست که ارزش نگاه کردن و شفیه شدن دارند. ارزش دارند تا در ذهنت قابشان کنی. ان قدر زیادند که میتوانی هر روز و هر روز و هر روز با زیبایی بازی کنی و پازلی بسازی، پازلی جدید. و چه چیز زیباتر از نگاه کردن به زیبایی های هر روزه ی زندگی؟


+ مدت هاست برای اینجا دلتنگم. می آمدم و نمیتوانستم بنویسم. انگار ذهنی خالی دارم و چیزی برای نوشتن وجود ندارد. امشب به سختی نوشتم. نمیدانم ارزشش را دارد یا ندارد. اما بعد چند پست منتشر نشده انگار وقتش شده قدمی دیگر بردارم.  + چالش هر روز یک پست

*مولوی

۰ نظر

همینا زندگی ماست

یک هفته اخیر هیچ فعالیت آنچنانی نداشتم. فقط تو خونه بودم و کارهای معمولی انجام دادم؛ بدون هیچ حس خاصی. شاید حتی کم زنده بودم. اما فردا، بعد از یک ماه ورزش نکردن و وقت نذاشتن برای کلاس دیگه ام، بعد از بیش از یک هفته دانشگاه نرفتن، یه روز خوبه برای انجام دوباره ی همه ی این کارها. بی اغراق، دلم تنگ شده بود برای قدم زدن میون فاصله ها، برای خسته شدن موقع ورزش و خستگی و سرحالی بعدش. دلم تنگ شده بود که موقع ورزش، چشم بدوزم به عقربه ثانیه شمار و فکر کنم دو دقیقه چقدر زیاده. عجیبه، اما حتی خوشحالم فردا استادمو میبینم و درمورد موجودات ریز و میکروسکوپی چیزی میشنوم. میدونی؟ زندگی بدون فعالیت کردن، ارزش زیستن ندارن. همین درگیری های شاید به قولی روزمره، ما رو میسازه و ما رو از خطر مرداب شدن، از گذران بیهوده تر زندگی نجات میده. ما رو به سمت تلاش بیشتر برای داشتن زندگی بهتر سوق میده و حتی، یه نظم منطقی به زندگیمون تزریق میکنه. 

گاهی دوری لازمه، دوری از آدم ها، از اتفاقات و حتی دوری از همون چیزهای همیشگی. این طوری نقش اونها تو زندگیمون رنگ میگیره یا شاید، خیلی چیزها یادمون میاد. از دوری های موقت نزدیک کننده ممنونم و خوشحالم که فردای من از هفت صبح شروع میشه، نه دوازده ظهر! :)

۴ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان