.

کاری از من برنمی آمد. نشسته بودم روی مبل راحتی و به پنکه خیره شده بودم. پنکه حرکت میکرد. شب آمده بود میان پره اش میچرخید و میچرخید و پاشیده میشد به همه جا. ستاره ها و کهکشان های میانش می افتادند زمین و خاموش میشدند. سیاهچاله های میانش پهن شده بودند در جای جای خانه و بزرگ و بزرگ تر میشدند و همه چیز به سمتشان کشیده میشد؛ خانه پر از طوفان های سیاه آسمانی شده بود. بوی تند عطرش می آمد، بینی ام را پر میکرد و آزارم میداد و شب از سمت پره های پنکه پخش تر میشد. از دست من کاری ساخته نبود. صبح دور بود. صدایش توی سرم میپیچید "آدم باید قوی باشه" به صدایش پوزخند میزدم. پنکه هم پوزخند میزد. حتی شب پیچیده شده میان پره ها هم پوزخند میزد. سیاهچاله ها اما پوزخند زدنشان نمی آمد، وقتش را هم نداشتند، مدام همه چیز را میبلعیدند و دیگر کل خانه به سمتشان در حال جهیدن بود. فقط من مانده بودم، بی حرکت روی مبل و پنکه، رقصان و پایدار در هوا.


+ هر روز یک پست

بررسی هر روز یک پست با تاخیر

اگر روزهایی که واقعا نمیشد پستی نوشت و پستی ننوشتم را به خودم ارفاق کنم،‌ ۲۶ روز پیرو چالش «هر روز یک پست» بودم. من ۲۶ شب وارد این صفحه میشدم و سعی میکردم چیزی بنویسم. مجبور بودم هر شب به تمام روزی که برای خودم ساختم فکر کنم و همین باعث میشد هر شب خودم را حساب کتاب کنم و متاسفانه گاهی شدیدا حس میکردم چه زندگی پوچ و باطلی برای خودم ساختم. از طرفی برای نوشتن،‌ سعی میکردم از دل اتفاقات روزانه چیزی استخراج کنم. با دید دیگری و حتی خلاقانه تر به قضایا نگاه کنم. باعث میشد گاهی فکرهای معمولی و روزانه ام را بنویسم و زنده نگهشان دارم و احساس میکنم هر روز نوشتن باعث میشد جزیی تر بنویسم. سعی میکردم به خودم عادت دهم تحت هر شرایطی بنویسم و به قول و قرار خودم با خودم، حداقل در این مورد، پایبند باشم و فکر میکردم شاید این پایبند بودن، باعث شود سبک خودم در وبلاگ نویسی را پیدا کنم. تعدادی از آن ۲۶ پست یا شاید بیشتر آنها را در حالی نوشتم که به سختی چشمانم را باز نگه میداشتم. گاهی برای نوشتن یک پست یک خطی ساعت ها به صفحه ی سفید خیره میشدم و گاهی وقت ها نوشتن هر پست دو تا سه ساعت زمان میبرد. بعضی وقت ها هم احساس میکردم چون هر روز مینویسم کیفیت نوشته هایم کم شده.

۲۶ روز یا شب راحتی نبود. گاهی واقعا احساس خستگی میکردم، اما با این حال، در نهایت حس خوبی داشتم؛ میدانستم با تمام سختی ها و خستگی ها و با تمام بی کیفیتی ها،‌ حداقل در مسیر هستم و این خودش همه ی ماجرا بود. 

از ابتدای هر روز یک پست میخواستم بعد از پایان، با شکل و شمایل دیگری آن را ادامه بدهم و بعد از پایانش، میخواستم با استراحت کوتاهی، به اندازه ی تعطیلات عید، از سر بگیرمش. حالا مدتی گذشته، استراحت کوتاه ضرب در تنبلی من باعث شد تا الان که دلم هوای نوشتن و نوشتن و نوشتن کرده، سراغی از آن نگیرم. به هر حال ما، یعنی من و هر روز یک پست هایم، برگشتیم. شاید با چیزی که من از وبلاگ خودم انتظار دارم فاصله دارد و به طور کلی کیفیت پست هایم چنگی به دل نزند، اما مسیر خوبیست و اینجا بودن را دوست دارم.


+  اگه نظری، انتقادی، پیشنهادی هست، نظرات این پست بازه.

+ وبلاگ هاتونو نبندید، برید. 

۱ نظر

هذیون

مثل گم شدن، مثل تف، مثل گریه کردن، مثل غم، مثل حسی که موقع خوندن رمانی داری که اون طور که باید برات دوست داشتنی نیست، اما بازم به خوندنش ادامه میدی، مثل بلند شدن و پیدا کردن شماره کسی برای مادرت درست وقتی که داری چیزی مینویسی، مثل سکوت کردن و غرق شدن، مثل نفس نکشیدن، مثل موندن، مثل نگاه کردن و ناتوانی، مثل فرو رفتن، مثل نبودن، مثل بحث کردن، مثل بی معنایی، مثل هیچی، مثل خستگی، مثل منگی، مثل حرکت نکردن، مثل چشم بستن، مثل با بغض حرف زدن، مثل القای حس الکی که حالم خوبه، مثل نقطه، مثل دکمه ی کنده شده، مثل اشک، مثل حس هایی که بهشون بی اعتنایی، مث کارهایی که دوست داری و انجام نمیدی، مثل نفرت انگیز بودن، مثل بد بودن، مثل بد دیدن، مثل قلب بدون تپش، مثل خون، مثل درد، مثل یه ماشین خراب وسط جاده، مثل کلمات ماسیده ی این پست، مثل ناحقی، مثل آهنگ گوش داده نشده، مثل شک، مثل دست ناتوان، مثل نفس از سر حرص، مثل حس هر چیزی و مثل هیچ چیز، حالم بده و خوب نمیشه. مثل ناقوسی که صداش قطع نمیشه، مثل بوق ممتد مرگ، بدون احساس زندگی ادامه دارم و این آزاردهنده است. خیلی آزاردهنده است. نه که سعی نکنم حالم خوب بشه، نه، سعیمو میکنم ولی همه کارها مثل مسکن میمونه، حال خوبی که میسازم مثل استن میپره و من میشم همون آدم با حال بد. همیشه با خودم زمزمه کردم تو حال بد نمون و همیشه سعی کردم و الان، تارهای حال بد دورم رو گرفته و خلاص نمیشم ازش. تمومی نداره. تمومی نداره. تمومی نداره.

.


کلیک



...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان