چشم هایت
دومین سیاره ایست که دوست دارم در آن زندگی کنم...
+ به قول کروکودیل خی لی پیر "از عاشقانه های نداشته"
چشم هایت
دومین سیاره ایست که دوست دارم در آن زندگی کنم...
+ به قول کروکودیل خی لی پیر "از عاشقانه های نداشته"
نشسته بودم روی زمین، درست کنارش. لباسم خونی شده بود و نگاهم از روش تکون نمیخورد. نفس هاش عادی نبود و درد کشیدنش زجرآور بود. من... یه دستم روی بدنش بود، یه دستم روی اسلحه. صورتم خیس بود. تو نمیفهمی... هیچ وقت جای موجود زخمی که افتاده کف زمین و داره زجر میکشه نبودی، من اما، کنار شبه جنازه خودم زانو زده بودم...
+ بی ربط نوشت: آه از آن درد که پایان ندارد...
نازنینم، مهربانی که در تک تک روزهای سخت و بد کنارم بودی، میخواهم بدانی، صمیمانه و به اندازه تمام نفس هایی که در هوایت کشیدم دوستت دارم. آشنای صمیمی من! امروز که به خانه می آمدم، تصمیم جدیدی گرفتم؛ من تو را چون سگی قلاده بسته نمیخواهم. تو کبوتر زیبایی هستی که مدت هاست در قفسی محبوست کردم و حال، آزرده ام از زندانی کردنت.
به گمانم لحظه خداحافظی فرارسیده... درِ این قفس و پنجره ی این خانه، از حالا باز است؛ غم نازنینم، اکنون تو آزادی که زندان بان ظالمت را ترک کنی...
با عشق و تشکر؛ دایناسور
شب همه جا را گرفته، همان آسمان ستاره دار که تا انتها ادامه دارد و تو را در خودش گم میکند. همان رستوران همیشگی و همان اسکله چوبی... اسکله ای چوبی دور از همه که انتهایش کاملا در دریاست، آن قدری که میتوانی بارها فریاد بزنی و هیچ کس صدایت را نشنود.
اسکله خیس و نمدار است و باد ارام و ملایم آدم را نوازش میدهد. نشسته ام انتهای اسکله، پاهایم را آویزان کرده ام و سرم را یکوری روی دست هایم که به محافظ جلوی اسکله تکیه دارد، گذاشتم. نه نگاهم به دریاست و نه گوش هایم موج موج صدایش را میبلعد، نگاهم به اویی ست که کمی ان طرف تر، روی همان اسکله، کنارم نشسته است و حرف میزند. صدایش میپیچد در صدای دریا و ارامش بخش ترین صدا میشود در سرم. یک دریا روبروی من است و من تنها به او نگاه میکنم. اویی که کاپشن بادی مشکی به تن دارد و هر چند دقیقه باد موهایش را بهم میزند؛ حرف میزند، میخندد، گاه مرا نگاهم میکند، گاه دریا را... من با لذت نگاهش میکنم، با سکوت همراهی اش میکنم، گاه حرف میزنم و گاه با حرف هایش میخندم. تمام نمیشود... ادامه دارد... صبحی در کار نیست؛ آسمان هست وستاره، دریا هست و صدای مهربانش که همراه بادی نوازشگر لبخند میزنند.
آنجا، میان آن رویا، من آرامم. رویایی که نمیفهمد، نمیداند. اصلا همه رویاها نفهمند؛ درست و غلط نمیفهمند، دست یافتنی و نیافتنی سرشان نمیشود، بودن و نبودن را حالیشان نیست. رویا نمیداند اویی نیست... اویی نداریم... رویا نمیفهمد توهم چیست؛ نمیفهمد اصلا اویی وجود ندارد... نمیفهمد توهم است، فقط مثل فیلمی مدام تکرار میشود و من با هر تکرارش فکر میکنم "این رویا چطور اینجاست؟" درست مثل وقتی که کنار دریا راه میروم و نمیفهمم چطور دریا بوی او را میدهد...
+ پست ماه های دور که هیچ وقت قرار نبود نوشته و ارسال شود...
- شغلت چیه؟
با آن دماغ گوشتی گنده و صورت سیاهش، تکانی به خودش داد، آدامسش را باد کرد و ترکاند، با حالت چندشآوری پاسخ داد: کشتن!
مرد مقابل تیز نگاهش میکرد، چشم دوخته بود به او.
- چرا این کارو میکنی؟
با همان لحن چندش آورش گفت: عاشق این کارم، لذذذت بخشه
- میدونی خودت چند تان؟ به پروندهات نگاه انداختی؟
با سوال آخرش گوش خودش هم اذیت شد، نفسش را رها کرد اما نگاه به او را نه...
-عصبانی نباش رفیق. من میدونم چته...
-تو یه نفهم لعنتی هستی.
- میدونی چه لذتی داشت؟ از کدومشون میخوای بگم؟
کلمات از لای دندانهای بهم قفل شدهاش، به سختی بیرون میجهیدند: این آخری، تازه کمی حالش خوب شده بود.
خودش را روی صندلی رها کرد و با صدای آهستهای ادامه داد: داشت موفق میشد. تو چشماش نگاه کردی؟ چشماش پر از نور بود. با این که مثل بقیه دخترا مو نداشت، اما زیبا بود، مخصوصا وقتی میخندید... اما توی لعنتی کشتیش.
-چرند میگی...
کمی به جلو خیز برمیدارد: اون پسره رو چی؟ یادته؟ همون که همش لباس مشکی میپوشید. جنازهشو پایین آپارتمان پیدا کردیم، صورتش له شده بود. میدونی داشت قبول میکرد مامانشو ببینه؟ بعد یه عالمه اصرار ته دلش میخواست ببخشتش، با این که مادره اونو دست زن پدری که آزارش میداد رها کرده بود... البته اگه تو نمیاومدی.
- چرند نگو...
- اون دختره رو تو از پا درآوردی یا اعتیاد پدرش؟ اون خانمه رو چی؟ هان؟
- من کاری نکردم، خودتم خوب میدونی.
- میدونی اون مرده که رفتی سراغش چند ساله که تو سیاهی مطلق زندگی میکنه؟ جون نداره بخنده...
- خودش خواسته، من کاری نکردم؛ با هیچ کدوم...
خودشون انتخاب کردن، من فقط یه ملاقات کوتاه باهاشون داشتم، همین.
- پس کی این کار کرده؟
حتی شیشههای اتاق از بلندی صدا به خودشان لرزیدند اما از شنونده، تنها پاسخی بیخیال و بیاعتنا در هوا معلق شد:
-خودشون
- حالم ازت بهم میخوره
میخندد، یک خندهی کریه و طولانی:
-میدونی؟ بهم معتاد میشدن، خودشون اجازه میدادن امیدشونو بکشم و هر روز بیشتر غرق میشدن. میبینی؟ من هیچ کار بخصوصی نکردم. اصلا از یه غم سیاه چه کاری برمیاد؟ اونا خودشون شرایط خودشون رو نمیدیدن و اونی رو میدیدن که من میگفتم و میخواستم. اصلا خودت بگو، از یه احساس چه کاری برمیاد؟
صدای خندهاش در اتاق پیچید، برخاست و با حفظ خندهاش، نگاهی به فرد مقابل که با پوزخندی نگاهش میکرد، انداخت و رفت.
بعضی روزها، از صبح که چشمهایت باز میشود نفسها، همان نفس همیشگی نیست، سنگین است، بیمار نیستی اما حال آدمهایی را داری که بیماری تنفسی دارند یا آنها که با یک بیماری چند روزه سرفههای عمیقی دارند، ظاهرت اما معمولیست، همه چیز سر جایش خودش است، تو، زندگیات، حتی اتفاقات خوب آمدهاند وسط زندگیات و مدام میافتند، فقط قفسه سینهات...
راه میروی و سنگینی یک بوران برف در ششهایت را با هر دم و بازدم حس میکنی، احساس سرفهای که نیست امانت را میبرد، انگار کسی در خانهای میان بوران برف قفسه سینهات، میان ششها، لباسهای بافتنی به تن کرده و زیر پتوی سنگینی چنباتمه زده. چهرهای ناآشنا و آفتاب سوخته، با لباسهای شیری، که مدام سرفه میکند، سرفههای طولانی و پیدرپی، گهگاهی از تختش که که در عرض اتاق مستطیل شکل کم نورش قرار دارد برمیخیزد و به عرض دیگرش میرود، این بیشترین مسافتیست که با ناتوانی و رنجوریاش از پس آن برمیآید، با آشفتگی پشت میز تحریر چوبی کهنه و خاک گرفتهاش که مقابل پنجره کوچکیست مینشیند و شروع به نوشتن میکند، کنار میزش و گوشهای در بالای میزش برگههایی خیلی مرتب روی هم چیده شدهاند که شاید قطر هر کدام تا نزدیکی زانوانش برسد. هنگام همین نوشتنها گاه سرفهای جانش را به ستوه میآورد و گاه لرزهایی شدید به جانش میافتد، همینها ناچارش میکنند مدام به تختش پناه ببرد. وقتی در تختش کز کرده هم نگاهش به پنجره آن طرف اتاق خیره است، پنجرهای که آن طرفش همیشه برف میبارد، همیشه بوران است، پنجرهای که از ازدیاد برف تصویر سفید درهم و ماتی به نمایش میگذارد، انگار سالهاست این خانه در زیر بهمن مانده...
یک روزهایی راه میروم و سنگینی یک بوران برف در ششهایم را با هر دم و بازدم حس میکنم و احساس سرفهای که نیست امانم را میبرد، روزهایی درست مثل امروز...
احساس یک بیمارستان را دارم. بیمارستانی با 400 تخت خواب و 190 اتاق و خیابان پر رفتوآمدی که درست روبرویم قرار دارد.
یک بیمارستان پر از داستان و جریان، پر از بیمارانی با حال و زندگیهایی متفاوت؛ پر از شب بیداری، تب و هذیان. گوش میکنم، هر روز گوش میکنم؛ مثل حالا که هذیانهای بیمار اتاق 403 آرام آرام در گوشم نجوا میشود، در لولههای آب میان دیوارهایم میپیچد و به عمق قلبم میرسد. یا ضجههای مادر کودک دو سالهای که تازه فوت شده در راهروی طبقه دومم، که موج مانند در تمام راهروهایم سرگردان میشود و مثل غبار ماسیدهای در لابهلای جرز دیوارهایم آرام میگیرد. آفتاب بعد از ظهر یک روز زمستانی را روی پیکر ناتوانم حس میکنم وقتی کودک بیجان تازه شیمی درمانی شدهای در اتاق 30 به خواب میرود، و غرق نور و ستارههای چشمکزن میشوم با صدای گریه نوزادی که برای اولین بار چشم به جهان گشوده. چشم میشوم میان تکتک تختها، میان همهمهها، جریانها و داستانهای متفاوت؛ میبینم نوه و فرزندان پیرمرد تخت 29 که دورش را گرفتهاند و پیرمرد تنهای تخت 30 که به دیوار کنارش خیره شده. و اورژانسم... اورژانس همیشه جای پرهیاهوییست، مثل اخبار و بورس، پیدرپی خبرهای تازهای در آن جان میگیرد؛ اخیرا هم خبر تازهای اتفاق افتاده؛ مرد پستچی با موتورش تصادف کرده، همسرش خوشحال از سلامتی شوهر، کنارش نشسته، اما دور تخت بغلی، که با پردهای از دید عموم خارج کردهاند، شلوغ است.
احساس مبهم بیمارستانی را دارم، پر از غم و شادی، شلوغ، پر رفتوآمد و ساکت. بیمارستان پر داستانی که 400 تخت دارد و 190 اتاق؛ روبرویش هم خیابان شلوغیست که صدای بوقش بارها و بارها در طول روز گوش را میخراشد.
گوش کن؛ میشنوی؟ صدای خندهام آشنا نیست؟ آن دخترک در میان مزرعه آفتابگردان را ببین. بیا... بیا بگذر از این پرچینهای چوبی. نگاه کن... آسمان را میبینی؟ آبیِ آسمان فوقالعاده است.
گوش کن... همه چیز در دست باد است؛ همه صداها دست به باد داده اند. صدای خندهام و پیغام درخت، نجوای عاشقانه آفتابگردانها و گرمی لبخند آفتاب. چهچه و خنکی جویبار را چه؟ آن هم میشنوی؟
بیا... بیا گوش کن؛ دیر میشود... همه چیز دست به باد داده است.