قلب

هر چه می‌کارم، بغض درو می‌کنم. کاش جادو بلد بودم. کاش دست‌هایم با هم مهربان بودند. کاش یک جوری می‌شد این بغض‌ها را تبدیل به خنده کنم. یک "عجی مجی لاترجی" یا "دیبیلی دابیلی دو" کم دارم، به اضافه‌ی یک سری چیزهای دیگر. چیزهایی که بتوانم محکم‌تر بایستم. باید یادم بیایید چیزی کم نیست. که همه چیز عالی نیست، اما... بی‌فایده است؛ از یک جایی به بعد قلب آدم این چیزها را نمی‌فهمد. فقط می‌تپد. خون پمپاژ می‌شود، از رگ‌ها به مویرگ‌ها، به سلول‌ها. خون می‌خزد زیر پوست، از کبودی‌ها، زخم‌ها، گودال‌ها و سیاهی‌هایی که آدم دارد، می‌گذرد و با تمام آن دردها که دیده، دوباره سر از قلبمان در می‌آورد.
قلبم مثل ماهی بی‌قراری می‌کند. مثل ماهی از میان انگشتم که گرفتمش تا بگویم "خوشحال باش، همه چیز عالی نیست، اما..." لیز می‌خورد و می‌رود. من می‌مانم، پاهایم که لبه‌ی ساحل در آب مانده و ماهی قرمزی که ناگهان در اعماق سیاه اقیانوس ناپدید شده و من می‌فهمم ماهی‌ها هم می‌توانند غرق شوند. به همین راحتی. من یک عجی مجی لاترجی یا دیبیلی دابیلی دو و یک سری چیزهای دیگر کم ندارم، یک قلب کم دارم. 

افکار مریض (خواندن ندارد)

کجای این مسیر رو اشتباه رفتم که این طوری تو بن‌بست گیر کردم؟ این بغض، این بغض از کی این طوری حل شد توی تصویرم؟ رفت زیر پوستم؟ از کی توی چشم‌هام نشست؟ توی چند تا از عکس‌هام غم توی چهره‌ام هست؟
من ته ته یه چاه عمیق، وسیع و خالیم. یه جای سرد و تاریک؛ اون قدر تاریک که حتی دست‌های خودمم نمی‌بینم. شاید حتی دیگه دست‌هامو حسم نمی‌کنم. تمام این فضای لعنتی رو غم و تنهایی پر کرده. هیچ چیزی نیست. بذار با صدای بلند بگم: من از دنیای آدم‌ها حذف شدم. من از قلب تمام آدم‌ها پاک شدم. بذار با صدای بلند بگم: من وجود ندارم. وجود ندارم، مگر توی همین چاه سیاه غم و تنهایی.
من نمی‌تونم خودم رو نجات بدم. انگار نمی‌تونم وجود داشته باشم. نمی‌تونم. 

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان