گفتم: چاره چیست?
دیدم این پاسخ از آن پرسش سوالی تر شده
فاضل نظری
فقط کمی
محکم تر دوستم داشتی
هویج بنفش (فریبا دیندار)
دلم تنگ شده واسه چیلیک چیلیک کیبورد و نوشتن. چیزهای ساده چقدر بزرگن, نه؟
Did you know the sun
Was made out of our cries?
Each tear we drop is gold and
This is how it shines
-Aaron-
شب شده. دلم ارتفاع میخواد. یه جای بلند؛ یه جای خیلی خیلی بلند. میخوام برم لبه لبه اش بایستم و اجازه بدم باد ازم بگذره؛ بپیچه تو وجودم، بشورتم و ببرتم. دوست دارم باد بیادُ نرم و آروم نوازشم کنه. میخوام سرم رو بذارم رو شونه های آسمون و غر بزنم. میخوام سرمُ بذارم رو سینه آسمونو این قدر به سینه اش مشت بکوبم تا خسته بشم. خالی بشم از این حجم نبودنش. غر بزنم و بگم که چقدر نارفیقه؛ که بدونه از وقتی نیست چقدر پیچیدم به خودم. دلم میخواد لبه لبه بایستم و به شب لگد بزنم که مجبورم هر شب به دوچرخه سواری شبونه ای فکر کنم که نیست. به رو زمین سرد خوابیدن شبونه ای فکر کنم که نیست. به راه رفتن شبونه ای فکر کنم که نیست. لگد بزنم و غر بزنم که شب شده و دیوارا محاصرم کردن و دلم پیِ حیاطیه که نیست؛ پی ماهی که نیست، صدای حرکت نرم برگ هایی که نیستن...
اَه...
+ برای چند ماه قبل است، حالا نه غر میزنم و نه مشت، تنها سکوت میکنم...
- شغلت چیه؟
با آن دماغ گوشتی گنده و صورت سیاهش، تکانی به خودش داد، آدامسش را باد کرد و ترکاند، با حالت چندشآوری پاسخ داد: کشتن!
مرد مقابل تیز نگاهش میکرد، چشم دوخته بود به او.
- چرا این کارو میکنی؟
با همان لحن چندش آورش گفت: عاشق این کارم، لذذذت بخشه
- میدونی خودت چند تان؟ به پروندهات نگاه انداختی؟
با سوال آخرش گوش خودش هم اذیت شد، نفسش را رها کرد اما نگاه به او را نه...
-عصبانی نباش رفیق. من میدونم چته...
-تو یه نفهم لعنتی هستی.
- میدونی چه لذتی داشت؟ از کدومشون میخوای بگم؟
کلمات از لای دندانهای بهم قفل شدهاش، به سختی بیرون میجهیدند: این آخری، تازه کمی حالش خوب شده بود.
خودش را روی صندلی رها کرد و با صدای آهستهای ادامه داد: داشت موفق میشد. تو چشماش نگاه کردی؟ چشماش پر از نور بود. با این که مثل بقیه دخترا مو نداشت، اما زیبا بود، مخصوصا وقتی میخندید... اما توی لعنتی کشتیش.
-چرند میگی...
کمی به جلو خیز برمیدارد: اون پسره رو چی؟ یادته؟ همون که همش لباس مشکی میپوشید. جنازهشو پایین آپارتمان پیدا کردیم، صورتش له شده بود. میدونی داشت قبول میکرد مامانشو ببینه؟ بعد یه عالمه اصرار ته دلش میخواست ببخشتش، با این که مادره اونو دست زن پدری که آزارش میداد رها کرده بود... البته اگه تو نمیاومدی.
- چرند نگو...
- اون دختره رو تو از پا درآوردی یا اعتیاد پدرش؟ اون خانمه رو چی؟ هان؟
- من کاری نکردم، خودتم خوب میدونی.
- میدونی اون مرده که رفتی سراغش چند ساله که تو سیاهی مطلق زندگی میکنه؟ جون نداره بخنده...
- خودش خواسته، من کاری نکردم؛ با هیچ کدوم...
خودشون انتخاب کردن، من فقط یه ملاقات کوتاه باهاشون داشتم، همین.
- پس کی این کار کرده؟
حتی شیشههای اتاق از بلندی صدا به خودشان لرزیدند اما از شنونده، تنها پاسخی بیخیال و بیاعتنا در هوا معلق شد:
-خودشون
- حالم ازت بهم میخوره
میخندد، یک خندهی کریه و طولانی:
-میدونی؟ بهم معتاد میشدن، خودشون اجازه میدادن امیدشونو بکشم و هر روز بیشتر غرق میشدن. میبینی؟ من هیچ کار بخصوصی نکردم. اصلا از یه غم سیاه چه کاری برمیاد؟ اونا خودشون شرایط خودشون رو نمیدیدن و اونی رو میدیدن که من میگفتم و میخواستم. اصلا خودت بگو، از یه احساس چه کاری برمیاد؟
صدای خندهاش در اتاق پیچید، برخاست و با حفظ خندهاش، نگاهی به فرد مقابل که با پوزخندی نگاهش میکرد، انداخت و رفت.