.

در مارس 1953 م. واقعه ای روسیه را تکان داد. استالین مرد.  هر چند مرده نامیدن او برای من تقریبا غیرممکن است -بارها او مثل بخشی از زندگی به نظرم رسیده است- یک سرگشتگی و کرختی عمومی احساس میشد. مردم معتاد شده بودند به این که استالین به آنها فکر میکند، به همه ی آنها و بدون او همه فراموش میشوند. تمام روسیه آن روز گریه میکرد، من نیز گریه میکردم. این اشک ها، اشک های حقیقی اندوه بود و شاید هم اشک های ترس از آینده! در تمام نشست های ادبی، شاعران از استالین میخواندند. یادم می آید صدای تواردفسکی، آن مرد درشت و قوی هیکل میلرزید. هرگز فراموش نمیکنم مردم چگونه به آرامگاه استالین میرفتند... نفس ده ها هزار مردمی که به هم فشرده بودند بالای سر جمعیت، ابری سفید ساخته بود. مردم به قدری به هم فشرده بودند که روی آنها سایه ی درختان عریان ماه مارس انعکاس یافته بود و تکان میخورد. منظره ای افسانه ای و وحشتناک بود.

من در آن شلوغی دیدم که جمعیت دخترکی را چنان به تیر چراغ راهنمایی میفشرد که او با تمام صورتش فریاد میزد اما فریادش در آن فریاد یکپارچه هیچ صدایی نداشت و من نشنیدم اما حس کردم چگونه استخوان های ترد و کوچک او خرد میشدند. چشم هایم را از وحشت بستم. نمیتوانستم چشمان آبی کودکانه اش را ببینم که دیوانه وار از جان تهی میشد... کمی بعد حس کردم روی چیزی نرم راه میروم. این تن یک انسان بود، پاهایم را بالا گرفتم و این جمعیت بود که مرا میبرد. تا مدتی از ترس پایم را به زمین نگذاشتم و...

نمیدانم چرا دیگر دلم نمیخواست به مقبره ی لنین* بروم. بنابراین به خانه برگشتم. مادر از من پرسید: "استالین را دیدی؟" و من پاسخ دادم: "بله، دیدم..." و دروغ نگفتم، واقعا استالین را دیده بودم. چون همه ی آنچه دیدم استالین بود. این روز در زندگی و شعر من تحول ایجاد کرد. 

همان روز فهمیدم دیگر هیچ کس به ما فکر نمیکند و شاید پیش از این نیز کسی به ما فکر نکرده است. فهمیدم خودمان باید فکر کنیم، بسیار و بسیار. باید احساس مسئولیت کنیم نه تنها در برابر خود که در برابر سرزمینمان. آن روز من به همه ی گناهان و اشتباهات استالین پی نبردم. نه، هنوز خیلی از جنایات او بر کسی آشکار نیست. اما برای من یک مسئله روشن است. این که در روسیه مشکلات بزرگی شکل گرفته و شرکت نکردن در حل این مشکلات جنایت است.


بخشی از اتوبیگرافی زودهنگام 

اثر یفتوشنکو


* استالین رو در آرامگاه لنین دفن کردن.

۵ نظر

پایین تر از اون کوه ها، توی این شهر،‌ چیزی منتظرم نبود.

کاش امروز صبح از اون کوه‌ها پایین نمی‌ومدم. کاش می‌شد همون جا بمونم. اون جا،‌ میون اون کوه‌ها، خودِ بهشت بود. باید می‌شد اونجا موند. اگه می‌شد من الان روی یه تیکه سنگ، رو‌به‌روی آتیش  نشسته بودم‌. یه پتو هم دورم بود و داشتم به آسمون نگاه می‌کردم. خودِ‌ زندگی هم کنارم بود و با هم چایی یا کاپوچینو می‌خوردیم. 


کودک -‌ زن، من خود هنوز کودکم.
چرا می‌ترسی از من؟
تو ترسو نیستی.
در میان تاراجگران تحلیل
من در تحلیل خود درمانده‌ام.
ما در زمان‌های متفاوت
گویی در کشورهای متفاوت
و در فریب‌های متفاوت گرفتار آمده‌ایم
اما مثل هم فریب خورده ایم.
امیدوار بودن؟
به چه چیز یا چه کس؟
ولی زنان همیشه امیدوارند
حتی آن زمان که هیچ امیدی نیست.
به سادگی نمی‌شود آن‌ها را نفریبی.
خودفریبی
خوشبختی‌شان است
و بدبختی‌شان.
تو ساق‌های مرمرین را در شلوار جین پنهان می‌کنی.
تو می‌توانی دست‌های بی‌شرم را کوتاه کنی.
آن گونه که دختران در کابوسی وحشت‌زا تنها می‌شوند
پیرمردان خوابش را هم نمی‌بینند.


یوگنی یفتوشنکو





راه

همیشه وقتی توی فیلم و شاید مستند، ناسایی ها را دیده ام که همه منتظر و مضطربند و یک دفعه، بعد از اطمینان از موفقیت، از جایشان بلند شده اند و دست زده اند و همدیگر را بغل کرده اند، با خودم گفته ام یعنی بعد از هر موفقیت و ماموریتشان چقدر خوشحال میشوند؟ به خوشحالی هایشان فکر کرده ام. به عمق عمق حس خوبی که دارند. به نظرم خوشحالی آنها بعد از هر ماموریت موفق مثل چاه عمیقی است که هیچ کدام از سنگ های ما به ته چاهشان نمیرسد. میدانی؟ من جنس تلاش و اضطرابشان را دوست دارم و غبطه میخورم. امروز که که با باز کردن اینستاگرام تصویری سیاه که وسطش حلقه ای طلایی خودنمایی میکند، از هر طرفی به من هجوم می اورد، به ادم هایی فکر میکردم که تلاش کردند و تلاش کردند و تلاش کردند و با خودم گفتم یعنی اولین باری که این تصویر را دیده اند، چه حسی داشته اند؟ آخ که خوشا به حالشان. من هر روز و هر روز و هر روز را یکی پس از دیگری بیهوده تلف میکنم، با خودم و دنیای کوچکم درگیرم و سخت میتوانم دنیایم را قدمی به جلو ببرم، آنها اما با شکست، با تلاش، با همه ی اتفاقات ریز و درشت زندگی، هر روز زندگیشان قدمی برای بشریت برمیدارند. آخ که خوشا به حالشان و خوشا به حالشان و خوشا به حالشان...

۳ نظر

شیشه های خاک خورده


از جا برخاستم. خاک قهوه ای تیره ای که کمی هم نرم بود به کف دستان و لباس هایم چسبیده بود. سعی کردم با دستم خاک ها را بتکانم. نمی داستم کجا هستم. هوا تاریک و روشن بود. شبیه وقتی که هنوز خورشید طلوع نکرده اما تاریکی هوا کیفیت همیشگی اش را ندارد. گیج به اطرافم نگاه میکردم و سعی میکردم در آن تاریکی بفهمم کجا هستم. کورمال کورمال میان تاریکی و روشنی پیش میرفتم. کم کم سرعتم زیاد و زیادتر میشد. گویی کسی دنبالم باشد، اما کسی دنبالم نبود. برای چندمین بار بود که می افتادم زمین، نفس نفس میزدم و خسته شده بودم، وقتی سر بلند کردم، دیدمش. انگار کسی آنجا بود. کسی که چیزی در درونم مرا وادار میکرد با سرعت خودم را به او برسانم. انگار تمام مدت بدون آنکه بدانم در جستوجوی او بودم. در همان حالی که روی زمین، شبیه آدمی که دمر خوابیده افتاده بودم، خودم را روی زمین کشیدم، چهار دست و پا شدم و سپس دویدم. خودم را به او رساندم و با شدت او را که دو زانو روی زمین نشسته بود و به زمین نگاه میکرد، به طرفی پرت کردم. تمام دستانش تا مچ خاکی بود. شروع کردم به کندن جایی که داشت رویش خاک میریخت و تقریبا کامل پرش کرده بود. بعد از مدت کوتاهی، خودش را از پشت رویم انداخت و گلویم را گرفت. با هم گوشه ای افتادیم. سعی میکردم دستانش را از گلویم جدا کنم و نفس بکشم، اما با تمام قدرت از پشت گلویم را میان بازوانش گرفته بود و رها نمیکرد. لحظه ای با تقلاهایم و ضربه ی آرنجم به پهلویش بازی را به نفع خودم به پایان رساندم و زودتر از او برخاستم. از او فاصله گرفتم و ایستاده نگاهش کردم. هر دو نفس نفس میزدیم. انگار ارام شده بود. روی زمین نشسته بود و بی رمق نگاهم میکرد. آنقدر به چشم های هم نگاه کردیم تا ریتم نفس هایمان معمولی شد. به او که نگاه میکردم، چیزی در وجودم ارام تر میشد. دوست داشتم نوازشش کنم. شاید دل سوزی بود، بی انکه بدانم چرا. بی اراده قدم برداشتم به سویش و مقابلش نشستم. چیزی را در قلبم تکان میداد. دست راستش گرفتم و تک تک انگشتانش را به آرامی بوسیدم. او با تعجب، سست و با چشمانی که اشک در انها جمع شده بود، تنها نگاهم میکرد؛ انگار که توان هیچ کار دیگری را نداشت. با همان لطافت دست چپش را گرفتم  و تک تک انگشتانش را بوسیدم. به ارامی با نوک انگشت، موهای روی پیشانی اش را کنار زدم و پیشانی اش را بوسیدم. و قلبش را ...

دستانش را گرفتم و در حالی که تماس چشمی ام را با او قطع نمیکردم به سمت گودال نیمه پر هدایتش کردم. مثل معلمی که دست شاگردش را به دست میگیرد و با هم روی کاغذی مینویسند، دستان سردش را گرفته بودم و با هم خاک ها را کنار میزدیم. اشک از چشمانش روی گونه اش میغلتید و به چانه اش میرسید. گاهی مظلومانه به من نگاه میکرد و گاهی به خاک زیر دستش. کمی بعد، دستانم را پس زد، در جایش بی حرکت ماند و به شیشه ی توی خاک زل زد. وقتی بالاخره از خیره نگاه کردن دست کشید، صورتش را به سمت من چرخاند، چشم در چشمم نفسش را رها کرد و به سمت شیشه خم شد. بالا اوردش و لبخند کوچکی نثارش کرد. چشم چرخاند و نگاهم کرد. پلکی زدم و لبخندی بر صورتم نشاندم. آرام در شیشه را شل کرد. برخاست و به آرامی در را برداشت. پروانه های خیلی زیبا و زیادی از شیشه ی کوچک بیرون جهیدند و در هوا پرواز کردند.

نفس عمیقی کشیدم. حالا کارم تمام شده بود و میتوانستم از خواب برخیزم.

۲ نظر

و دور افتاده...

تا حالا حس یه غار تاریک و سرد رو داشتی؟ 


+ موسیقی

.

اینجا پرندگان با آمدن بهار، به مکان های سرد کوچ میکنند و من، چشم کور یکی از آن پرنده ها بودم؛ چشم کور همان پرنده ی زخمی و رنجوری که به سختی بال میزد.

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان