ز ی ب ا

امروز وسط کارها، وسط اون همه خستگی، برای استراحت یه گوشه نشستیم. بهم گفت مسابقه بذاریم و با سنگ بزنیم به اون سطل افتاده. سطل دور بود. رفتم و سطل رو درست سر جاش گذاشتم و شروع کردیم به سنگ پرتاب کردن و خندیدن. من هیچ سنگی رو نتونستم بندازم توی اون سطل، برعکس اون. با خنده بهش گفتم تسلیمم و تسلیم بودم. ما بازی می‌کردیم و این اونجا، شبیه جشن‌های وسط جنگ، عجیب بود. زندگی گاهی خارج از قدرت ماست، مثل جنگ، قسمت عجیبش وقتیه که می‌بینی آدم‌ها ادامه می‌دن. اون‌ها می‌خندن، جشن می‌گیرن، بازی می‌کنن. اون بی‌رحمانه‌ شکسته شده بود، اما شکست نخورده بود. قدرت‌مند ادامه نداده بود، اما ادامه داده بود. الان فکر می‌کنم، همین یعنی قدرت. یه قدرت زیبا و زیباکننده، شبیه شعله‌های لرزون شمع، یا سپیده دم خنک بارونی.

چی کار کنم وقتی نمی‌تونم آدم‌ها رو بغل کنم و برای همیشه برای خودم نگه دارم؟

۱ نظر

.

از شب‌ها چه بگویم؟ تمام روز می‌گذرد. شب که می‌رسد، تو می‌مانی و خودت. تنها و در سکوت. شب‌ها را همیشه دوست داشته‌ام، اما چه وقت است که از خیلی از دوست‌داشتنی‌هایم فاصله گرفته‌ام؟ آه از این حجم تهی که منم...

می‌بینی؟ شب‌ها راه گریزی نداری. همه چیز دست به دست هم می‌دهد تا روبروی خودت بنشینی و حالا، همه‌ی ستاره‌ها به تو چشم دوخته‌اند، تاب دیدن خودت را داری؟

زخمی، از جنگ با خودم برگشته‌ام. شکست خورده‌ام. به تنه‌ی درخت تقریبا خشک شده‌ای در محاصره‌ی درختان دیگر تکیه داده‌ام؛ دلم می‌خواهد بلبلی یا چیزی شبیه به آن، روی شانه‌ی خونی‌ام بنشیند و آواز بخواند. می‌خواهم با چهره‌ی خون‌آلود و خسته‌ام، خیره نگاهش کنم و با آوازش زخم‌هایم را التیام بدهم.

 

چالش "فصل پایان"

 

 چالش "فصل پایان"

 لطفا قبل از خوندن پست، لینک بالا رو مطالعه کنید.

سلام آرچی. دفعه‌ی قبل که برات نامه نوشتم، اسمت رو به یاد نداشتم، اما حالا، اسمت رو می‌دونم. منتظر جوابت نیستم، اما دوست دارم برات نامه بنویسم. نمی‌دونم این روزها که این خبر پخش شده چی کار می‌کنی و چه حسی داری. من تو کشور عجیبی زندگی می‌کنم. این خبر از رسانه‌های ما به گوش مردمم نرسیده. من از طریق رسانه‌های اجتماعی متوجه این خبر شدم. نمی‌دونم تو روزهای آینده رسانه‌های ما چه تصمیمی می‌گیرن و چه خبری منتشر می‌کنن. امروز وقتی به نیلوفر می‌گفتم، باور نمی‌کرد، می‌گفت رسانه‌های خارجی دشمن مان و دروغ می‌گن. آرچی، به نظر تو دونستن حقیقت ترس داره؟ همیشه فکر می‌کردم "آیا مصحلت دلیل موجه‌ای برای پنهان کردن حقیقته؟" و هر بار می‌گفتم نه، ولی می‌خوام راستش رو به تو بگم. وقتی به زندگیم نگاه می‌کنم، گاهی منم به بهانه‌ی مصلحت، حقیقت رو پنهان کردم. می‌دونم آرچی، گاهی ما دروغ می‌گیم، اما به این معنی نیست که دروغ گفتن کار خوب و درستیه. به نظر من حقیقت ترس نداره. فقط گاهی خیلی تلخه، این قدر که حال آدم رو بهم می‌زنه. یه بار داشتم فکر می‌کردم دونستن حقیقت اصلا به چه کار ما میاد؟ این آدم‌های از همه جا بی‌خبر، خوشبخت‌تر و بی‌دغدغه‌تر نیستن؟ اون‌ها چیزی رو از دست می‌دن؟ الان که منجم‌ها، محقق‌ها و... گفتن سه ماه دیگه سیارک با زمین برخورد می‌کنه و همه چیز تموم می‌شه، می‌بینم که آره. منی که این خبر رو شنیدم، خیلی بیش‌تر از اون آدم‌های بی‌خبر، تو این سه ماه زندگی می‌کنم. شاید خیلی از آدم‌هایی که می‌دونن سه ماه دیگه چه اتفاقی میفته، مثل من تصمیم نگیرن تماما زندگی کنن، شاید اصلا بخوان تمام مدت توی رخت‌خوابشون بخوابن، اما فکر می‌کنم حداقل این آدم‌های باخبر در جایگاهی قرار گرفتن که "انتخاب" کنن. اون روزی هم که مردد بودم دونستن حقیقت به چه دردی می‌خوره، فهمیده بودم باعث می‌شه برای ادامه دادن انتخاب‌های بهتری داشته باشیم. آرچی، من خوشحالم که تو زندگیم سعی کردم تا جایی که می‌تونم دنبال حقیقت باشم و خوشحالم که می‌دونم کی قراره بمیرم.

۳ نظر

زندگی باختگان گم‌شده‌ در جمله‌های تاریخی

سلام دختر زیبای من.

می‌دانی؟ قبل از شروع نامه داشتم فکر می‌کردم، حالا با این کرونا، ما شده‌ایم یک بخشی از تاریخ که از ما حرف می‌زنند. سال‌های دور آینده، شماها توی کتاب‌هایتان، توی سرچ گوگل‌تان، برمیخورید به جمله‌هایی درباره‌ی آدم‌هایی که در دوران کرونا زندگی می‌کردند. نمی‌دانم من توی کدام جمله جا می‌شوم. توی جمله‌ی «کرونا در سال ۲۰۲۰ تا ۲۰XX جان X آدم را گرفت» یا در جمله‌ی «در زمان همه‌گیری‌های کرونا، مردم خیلی از کشورها، قرنطینه شدند»؟

می‌بینی به چی رسیدم مادر جان؟ در نهایت نقش ما در تاریخ، چیزی بیش از یک جمله نیست. آن هم جمله‌ای که در سایه‌ی چیز دیگری هستیم. مثلا کرونا می‌شود فاعل جمله‌ی تاریخی ما و من و تو، می‌شویم مردم، می‌شویم جان‌ باختگان. جوانکم،‌ فکر می‌کنی تا به حال چند نفر قبل از من و تو در این کره‌ی خاکی زندگی کرده‌اند؟ فکر می‌کنم هیچ آماری در این باره نباشد. وقتی به این‌ها فکر می‌کنم، احساس می‌کنم شبیه همان آدم‌های مرده گم شده‌ام. چرا دخترم؟ چرا خودمان را این قدر به در و دیوار می‌کوبیم؟ ما «جان باختگان» جمله‌های تاریخی نیستیم، ما زندگی باختگان زمان خودمانیم. می‌خواهم به تو یاد بدهم مومن جمله‌ی «گور بابای خیلی چیزها» باشی. می‌خواهم اشتباه کنی. می‌خواهم از اشتباه کردن نترسی. می‌خواهم زندگی کنی، همین.

 

۲ نظر

اشک‌های گوشتی

ما جاده‌های سربالایی بسیاری را بالا آمدیم. ما نفس‌ نفس‌ زدن‌های زیادی را خاطره کردیم. حالا کجا ایستاده‌ایم؟! چقدر تمام چیزهای خوب دور ایستاده. این همه دویدن، این همه سربالایی رفتن فقط برای حداقل‌ها... امشب مدام با خودم فکر می‌کردم، کاش تمام این تلاش‌ها برای رسیدن به یک چیز خوب بود. برای چیزی بیش از حداقل‌ها.

کلمات زیادی در من سرگردانند. گاهی دلم نمی‌خواهد بنویسم. می‌خواهم حرف‌هایم همان جا درون خودم بمانند. می‌خواهم آدم‌ها درونم را نبینند. اما بعد، متوجه می‌شوم من هم همراه همان کلمات، سرگردان شده‌ام. با هم، ولی پراکنده و تنها، دویده‌ایم و سر به بیابان گذاشتیم. دوست ندارم کدر باشم. دلم نمی‌خواد کلماتم سیاه و سفید باشد. رنج، یاس و ناامیدی را نمی‌خواهم مدام اینجا به کلمه بکشم، اما تصویرهای رنگی‌‌ام از آینده شبیه رنگی که از نوک قلموی آبرنگ، در آب پخش می‌شود، در فضای سرم پخش می‌شود. عکس‌های رنگی و شاد و امیدوارم از آینده، تبدیل به عکس‌های سیاه و سفید جنگ‌ جهانی دوم می‌شوند. من دل تنگ این جا می‌شوم. تهی بودنم و پوسته‌ای که هیچ را در بر گرفته، به آغوش می‌کشم و گریه می‌کنم. گریه‌ای که اشک نمی‌شود. بغض نمی‌شود. فقط شبیه حجم سنگینی در گوشت‌هایت حسش می‌کنی. زندگی به طرز بی‌رحمانه‌ای ادامه دارد. به همان شکل بی‌رحمانه، مجبوری با زندگی پیش بروی.

حتی در بدترین لحظه‌ها و حال‌ها هم، غم با شادی آمیخته شده و در بهترین هم‌، شادی با غم. امید و ناامیدی هم و در نهایت، من دلم نمیاید در هم‌آمیختگی انکار ناپذیر این‌ها را در تمام فکرها و کلمات کدر و روشنم نادیده بگیرم. دایناسورها و آدم‌ها، موجودات عجیبی هستند، نه؟!

۳ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان