از شبها چه بگویم؟ تمام روز میگذرد. شب که میرسد، تو میمانی و خودت. تنها و در سکوت. شبها را همیشه دوست داشتهام، اما چه وقت است که از خیلی از دوستداشتنیهایم فاصله گرفتهام؟ آه از این حجم تهی که منم...
میبینی؟ شبها راه گریزی نداری. همه چیز دست به دست هم میدهد تا روبروی خودت بنشینی و حالا، همهی ستارهها به تو چشم دوختهاند، تاب دیدن خودت را داری؟
زخمی، از جنگ با خودم برگشتهام. شکست خوردهام. به تنهی درخت تقریبا خشک شدهای در محاصرهی درختان دیگر تکیه دادهام؛ دلم میخواهد بلبلی یا چیزی شبیه به آن، روی شانهی خونیام بنشیند و آواز بخواند. میخواهم با چهرهی خونآلود و خستهام، خیره نگاهش کنم و با آوازش زخمهایم را التیام بدهم.